وقتی این چیتر رو مینوشتم تمام مدت داشتم به آهنگی گوش میدادم که لیریکش بدجوری منو یاد آلفای زمستونیمون میانداخت. آهنگش رو توی دیلی کوچولوم ( @DreamL10 ) میذارم اگه دوست داشتید بهش گوش بدین. و همینطور مرسی از اونایی که چیتر قبلی چانبک رو با کامنتای خوشگلشون حسابی تزئین کردن❤️
♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤
♧فلش بک♧
قلبش درست مثل یک بمب ساعتی، اونقدر محکم توی سینهاش میتپید که هر لحظه ممکن بود با منفجر شدنش تمام اعضای بدنشو متلاشی کنه. ترسیده بود و سرش گیج میرفت...هنوزم فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده بود باعث میشد بدنش به رعشه بیفته.
ماشین در حرکت بود و رد شدن سریع خیابونها مقابل چشمهاش باعث تشدید سرگیجهاش میشد. معدش میسوخت و اونقدر بوی تعفن خون از روی لباسهاش به مشام میرسید که دلش میخواست همونجا توی ماشین بالا بیاره.چشمهاش میسوختن و احساس میکرد لکههای خون حتی به مردمک چشمهاش هم نفوذ کردن. ماشین بلاخره از دروازههای بزرگ عمارت پارک گذشت و چانیول تونست صدای منشی مخصوص مادربزرگش رو بشنوه.
+بهتره برید و استراحت کنید ارباب جوان.
در جواب نتونست چیزی بگه چون احساس میکرد دهنش اونقدر خشک شده که هر کلمه میتونه با بیرون اومدن؛ از درون گلوش رو خراش بده. درست لحظهای که دست خونیش رو جلو برد متوجه شد با وجود لرزش شدید انگشتهاش حتی نمیتونه در ماشین رو باز کنه.
منشی جین کلافه نفسش رو بیرون داد. صورت رنگ پریده آلفای زمستونی و همینطور چشمهای درشتش که هنوز هم وحشت رو بروز میدادن واقعا زیادی ترحمبرانگیز بودن. ولی خب هنوز هم نمیتونست چیزی بگه یا این بچه رو "ترسو" خطاب کنه. پارک چانیول فقط یک پسر ۱۸ ساله بود که امشب به اجبار مادربزرگش آدم کشته بود.
با کنار زدن دستهای یخ زده پسر جوون در ماشین رو براش باز کرد و درست لحظهای که چانیول پاهاش رو روی زمین گذاشت؛ تونست بیحسی شدید بدنش رو احساس کنه. هر قدمی که برمیداشت با وجود لرزش شدید زانوهاش باعث به وجود اومدن یک تصویر ضعیف و حال بهمزن ازش میشد.
اون امشب باعث ایستادن قلب یک آدم توی سینهاش شده بود. با يادآوري دوباره مردمکهای بالا رفته چشمهای اون مرد و سفیدی محضی که چشمهاش نقاشی میکردن، باعث شد مالش دوباره و عجیب معدهاش رو احساس کنه. بلاخره با تسلیم شدن در برابر لرزش زانوشهاش مقابل درختی که با مادرش کاشته بود زمین خورد و برای چندمین بار بالا آورد. اونقدر طی چند ساعت گذشته بالا آورده بود که دیگه چیزی توی معدش وجود نداشت و همین همه چیز رو عذابآورتر میکرد.
+برادر!
شنیدن صدای لوهان باعث شد بهت زده چشمهاش رو گرد کنه. الان اصلا توی موقعیتی نبود که دلش بخواد داداش کوچیکش رو ببینه. پشت دستش رو محکم روی لبهاش کشید و با ایستادن به سمت لوهان چرخید....پسر بچه ۹ ساله با دیدن وضعیت برادرش جیغ بلندی کشید و قدمی به عقب برداشت. پیراهن ساده و سفید رنگ برادرش اونقدر خیس از خون بود که حالا حتی نمیشد حدس زد در گذشته چه رنگی بوده.
![](https://img.wattpad.com/cover/311325818-288-k26277.jpg)
YOU ARE READING
꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂
Romance[پایان یافته] این دنیا برای امگاهای مارک نشده زیادی خطرناکه! من بیون بکهیونم، امگای 23 ساله که طی یه سانحه حس بویاییشو کاملا از دست داده و بخاطر همین مشکل نمیتونه فرومونا رو احساس کنه...شاید شما فکر کنین که این یه نقص محسوب میشه اما برای من اینطور...