قاتل آلفا؟🐺

1.4K 494 155
                                    


همونطور که زیر سایه درخت پناه گرفته بود سرشو روی زانوهاش گذاشت و برای هزارمین بار نگاهش به سمت زن زیبایی چرخید که دقیقا کنارش نشسته بود.

باد بین موهای بلند زن می‌پیچید و چانیول خیره به اون موج‌های سفید رنگ لبخند میزد. در واقع تا وقتی "اون" کنارش باشه، نه می‌تونست چیزی رو ببینه و نه چیزی رو بشنوه. انگار تمام دنیاش توی وجود یه زن جوون که موهای سفید رنگش تناسب چندانی با سنش نداشت خلاصه شده بود.

"داری باعث میشی که کنارت معذب باشم"

صدای زن در حالی که بین زوزه باد گم میشد آهسته به گوش رسید. آلفای زمستونی با برداشتن سرش از روی زانوهاش جواب داد:
_دلم برات تنگ شده بود...باید بیشتر به دیدنم بیای.

نگاهش از رنگین کمونی که توی آسمون کم کم در حال رنگ باختن بود گرفته شد و به سمت ارباب پارک چرخید. دستشو جلو برد و اجازه داد انگشت‌های ظریف و رنگ پریده‌اش بین موهای مشکی رنگ آلفا گم بشن.

"من مُردم چانیول"

به خوبی متوجه لحن غمگینش شد اما نخواست که به جمله‌اش اهمیتی بده. بی‌توجه به سبزه‌های نم‌دار دراز کشید و سرشو روی پاهای زن گذاشت. در مقابل اون جمله جدی جواب داد:
_نه برای من!

همونطور که دراز کشیده بود، از پایین به زن رنگ پریده خیره شد. دستشو بالا برد و موهای بلند و سفید رنگشو دور انگشتای بلندش پیچید. با بها دادن به افکار مسموم توی سرش و بعد از اینکه دوباره به تیله‌های مشکی رنگ زن نگاه میکرد گفت:
_قسم میخورم چیزی که ازت دزدیدنو دوباره بهت برمیگردونم.

لبخند تلخی که روی لب‌هاش نشست قلب ارباب پارک رو توی سینه‌اش مچاله کرد.

"دیگه نمیخوامش چان...نمیخوامش چون دیگه بهش نیازی ندارم‌. بعد از این همه سال حالا حتی استخونامم باقی نموندن"

آلفای زمستونی نفسشو با صدای بلندی از بین لبای درشتش بیرون داد و لجباز تکرار کرد:
_برات میارمش.

"چرا؟"

اون سوال باعث شد چانیول هم از خودش بپرسه "واقعا چرا؟" حق با اون بود. چون یه آدم مُرده دیگه بهش نیازی نداشت.

_چون اینطوری بلاخره میتونم از این کابوس طولانی بیدار بشم.

درست لحظه‌ای که چشماشو بست تونست انگشتای سرد زن رو احساس کنه که روی پلک‌های بسته‌‌اش به آهستگی بوسه می‌زدن. ارباب پارک فقط در کنار اون می‌تونست آروم باشه.

" میخوای از کی انتقام بگیری؟"

با شنیدن اون سوال چشمای آلفای زمستونی باز شدن و با گرفتن مچ ظریف زن که هنوز مشغول نوازشش بود بهش خیره شد. اخماشو توهم کشید و صادقانه جواب داد:
_از خودم.

꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂Where stories live. Discover now