پارت اول

410 86 20
                                    


یک جشن ساده برای مرگ


دو هفته بعد از پخش سریال بی وقفه که با استقبال زیادی از طرف مردم به خصوص طرفداران وانگ ییبو و شیائو ژان روبرو شد. این موفقیت باعث خوشحالی دو بازیگر جوان بود و با اشتیاق به مراسم های مختلفی میرفتن که برای افتتحاحیه این سریال بود.
سریال براساس داستانی از یک ناول معروف ساخته شده بود. وانگ ییبو در این سریال نقش لان وانگجی رو بازی کرده بود، لان وانگجی جوانی قد بلند با چهره ای بسیار زیبا بود، طبق داستان این مرد یکی از قدرتمندترین تهذیبگرها به شمار میرفت ولی کاملا فروتن و بی ادعا، جوانی سرد با چهره و رفتاری خشک و شدیدا مبادی آداب و قانون مند از حزب گوسولان که این خصوصیات باعث میشد کسانی که لان وانگجی رو میبینن احساس کنن فردی متکبر و خودخواه و خودپسنده. بر طبق داستان عشقی وصف ناپذیر به شخصی به نام وی ووشیان داشت. جوانی سرخوش و بازیگوش و در عین حال مهربان و عدالت طلب، فردی زیبا و دوست داشتنی ولی مغرور، وی ووشیان فرزندخوانده حزب یونمنگ جیانگ بود. عاشق دل خسته ی لان وانگجی. این دو شخصیت بعد از فراز و نشیب ها و اتفاقاتی که براشون افتاد از هم جدا شدن و بعد از سالها دوباره به هم رسیدن. شیائو ژان بازیگر نقش وی ووشیان با تمام وجودش این نقش رو دوست داشت و برای این نقش از تمام مهارتش استفاده کرده بود.
ژان همونطور که به عکسهای سریال خیره شده بود گفت: "چقدر سخته که اینجوری از عشقت جدا بشی" نفس عمیقی کشید "حتی نتونست یه بار دستهاشو بگیره یا بغلش کنه، حتی... حتی نتونست یه بار بهش بگه دوسش داره..." و دوباره اشک توی چشماش حلقه زد.
ییبو با مهربونی کنارش نشست، با دستش کمرش رو نوازش کرد و سعی کرد آرومش کنه: " اووه، ژان تو دیگه خیلی حساس شدی روی این دوتا شخصیت" اما خودش هم حال چندان بهتری نداشت. این اولین باری بود که یه داستان اینجوری تحت تاثیر قرار داده بودشون. توی دل هر دو مرد حس عجیبی افتاده بود و درگیرشون کرده بود.
ژان چرخید و رو به ییبو گفت: "تو... تو... حق نداری هیچوقت اینجوری تنهام بزاری... هیچوقت" ییبو لبخندی زد و آروم دستهای ژان رو توی دستاش گرفت: "هیچوقت اینکارو نمیکنم، حتی اگه قرار باشه بمیریم دوست دارم همزمان با هم بمیریم تا هیچکدوممون تنها نشه و درد جدایی رو نکشه" ژان با شنیدن این جمله نفس راحتی کشید، میدونست مردی که روبروش نشسته واقعا با تمام وجودش عاشقشه درست همونطور که ژان اونو دوست داشت و میپرستید.
دوباره نگاهی به عکسها کرد: " کاش میتونستیم داستانو تغییر بدیم" ییبو برای تایید سری تکون داد: "آره، واقعا کاش میتونستیم کاری کنیم که داستان اینجوری پیش نره، انقد عذاب آور نباشه، و آدمای منفی انقد راحت واسه خودشون نچرخن" بعد ژان رو به طرف خودش کشید، توی بغلش جا داد و دستهاشو دور بدن ژان حلقه کرد.
"ییبو!" مکثی کرد، ییبو بهش نگاه کرد: "بله ژان! چیزی شده؟" ژان نفسش رو بیرون داد، سرش رو به بازوی ییبو چسبوند و گفت: "بیا امشب یه جشن کوچیک و دونفره بگیریم و خوش بگذرونیم" ییبو سرش رو به نشانه تایید تکون داد: "باشه حتما! اتفاقا خیلی وقته که نتونستیم با هم باشیم، دلم برای بدن زیبات تنگ شده" دستش رو روی بدن ژان کشید، هر دو لبخندی از رضایت زدن.
شام رو در کنار هم خوردن و بعد مشغول نوشیدن و جشن گرفتن شدن. بطری های مشروب یکی بعد از دیگری خالی میشد و روی میز چیده میشد، صدای خنده هاشون فضا رو پر کرده بود. خاطرات قدیمی، از بچگی تا زمان آخرین فیلمبرداری،  برای هم تعریف میکردن.
با بعضی خاطرات میخندیدن و با بعضیا گریه میکردن، با بعضی خاطرات از دست هم عصبانی میشدن و تهدید میکردن که نباید دیگه همچین کاری انجام بدی. با شوق وصف ناپذیری به هم نگاه میکردن.
روی مبل بزرگی درست وسط سالن نشسته بودن، تلویزیونی بزرگ روی دیوار روبروی مبل بود، میز شیشه ای زیبایی مقابل مبل قرار داشت و قالیچه ای به رنگ مشکی و طوسی زیر میز شیشه ای پهن شده بود. گلدون های بزرگ و گوچیک فضای اطراف سالن رو پر کرده بودن و از پنجره بزرگ سالن میشد استخر بزرگی که وسط حیاط بود رو دید. واقعا منظره ی زیبایی بود، نور ماه داخل حیاط رو روشن کرده بود و عکس قرص ماه روی آب استخر خودنمایی میکرد و با وزیدن نسیم ملایمی به سطح آب موج های ریزی روی عکس ماه ایجاد میشد و صحنه رو کاملا رویایی میکرد.
نیمه های شب وقتی هردو سرمست از طعم دلپذیر و گرم شراب بودن، ییبو نگاهی به صورت گل انداخته ی ژان کرد و با بی تابی نگاهش به طرف لبهای تر و صورتی رنگ ژان تغییر مسیر داد. مثل همیشه ژان با لبخندی جذاب و شیرین مشغول صحبت و شیطنت بود و این باعث میشد ییبو حسی از درون قلبش رو به آتش بکشه و تحملش رو لحظه به لحظه کمتر کنه. با صدایی آهسته و خش دار مردی که درست در فاصله کمی از او روی زمین کنار مبل نشسته بود صدا زد: "ژان..." ژان با گونه های قرمزش به طرف ییبو چرخید: "بله ییبو! چیزی میخوای؟" ییبو دستش رو به طرف ژان دراز کرد و دستش رو گرفت: "میشه بیای کنارم بشینی؟" و بهش کمک کرد تا کنارش رو مبل بشینه. وقتی ژان کنارش نشست با صدای متعجبی پرسید: "ییبو! اتفاقی افتاده؟"
"نه...! فقط میخوام کنارم باشی." ژان بهش نزدیک شد و دستهاشو رو پاهای ییبو گذاشت و نگاهش به چشمهای سرخ شده ییبو قفل شد.
ناگهان حسی از گرما قلبش رو فرا گرفت و باعث شد لرزشی دلپذیر در مهره های کمرش به گردش دربیاد. با گردش این گرما احساس کرد که دلش میخواد مردی که روبروش نشسته اون رو درآغوش بگیره و از عشق لبریزش کنه، ژان با این فکر دستش رو به طرف صورت ییبو دراز کرد و متقابلا ییبو هم صورتش رو به سمت دست ژان خم کرد و گذاشت که مشتاقانه صورتش رو لمس کنه.
کمی بعد ییبو دست هاش رو دور کمر ژان حلقه کرد و بدنش رو با شدت به سمت خودش کشید و لبخند زیبا و فریبنده ژان رو پشت لبهای گرم و بی تاب خودش پنهان کرد و با حرارت شروع به بوسیدن مرد کرد. ژان دستهاشو دور گردن مرد مورد علاقش حلقه کرد و مشغول همراهی اون در بوسه شد.
طولی نکشید که ییبو بی تاب تر از قبل همونطور که مشغول بوسیدن لبهای ژان بود با دستهاش لباس های اون رو از تنش درآورد و روی مبل خوابوندش و بوسیدن لبهارو تموم کرد و لبهاشو به پوست گردن ژان رسوند، با حرارتی که حالا بیش از اندازه زیاد شده بود مشغول بوسیدن و به جا گذاشتن مارک های کوچیک و قرمز روی پوست سفید گردنش شد. بعد آهسته به سمت سینه ها پایین رفت، بعد از اینکه چند قرمزی بزرگ روی سینه های ژان درست کرد با فشاری که به شونه هاش وارد شد از ژان فاصله گرفت و متوجه دستهای لرزان ژان شد که با بی تابی مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شده.
با دیدن این صحنه لبخند ریزی زد: "انگار تحملت تموم شده عشق من" ژان با لوندی و سرخوشی خاص خودش بدنش رو به بدن نیمه برهنه ییبو چسبوند: "ییبو! منو ببر به اتاق... منو ببر... به اتاق...!!"
همزمان با گفتن این کلمات ییبو با حرکتی او رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق رفت. ژان رو روی تخت گذاشت و بین پاهاش قرار گرفت، همونطور که به بدن برهنه ژان نگاه میکرد که چطور بی تاب در حال لرزیدنه بقیه دکمه هارو باز کرد و پیراهنش رو درآورد و روی بدنش خیمه زد، دست راستش رو آهسته روی بدن ژان کشید از گردن به سمت سینه ها و شکم و بعد روی عضو حساسش که حالا تحریک شده بود کشید.
انگشتای بلندش دور عضو ژان حلقه شد و شروع به مالیدن کرد، به سمت صورت ژان رفت و لبهاشو بوسید و بعد کنار گوشش زمزمه کرد: "امشب میخوام بهت سخت بگیرم" ژان با دلبری دستهاشو دور گردن ییبو حلقه کرد و با لبخند بهش گف: "هر کاری که دوست داری باهام بکن... من عاشق اینم که بهم سخت بگیری"
با این حرف ییبو به چشمهاش خیره شد و بعد دستی که مشغول مالیدن عضو ژان بود به پایین و بین پاهاش لیز خورد، به ورودی تنگ رسید و مشغول مالیدن ورودی شد. کمی بعد انگشت اول داخل ورودی فرو برده شد و باعث شد ژان کمی تکون بخوره. با فاصله کوتاهی انگشت دوم و بعد انگشت سوم داخل شد.
"ییبو...!" ژان کمی از این فشار و حرکت انگشتا داخل ورودیش صورتش رو جمع کرد، ییبو بهش لبخند زد: "آروم باش الان عادت میکنی، توی این دو هفته که با هم نخوابیدیم دوباره تنگ شده"
بعد از آماده کردن ورودی تنگ ژان، انگشتهاشو بیرون آورد روی زانوهاش ایستاد و کمربند و بعد شلوارش رو باز کرد و درآورد. عضو حساسش بزرگ و محکم شده بود، با دیدن عضو بزرگ ییبو چشمهای ژان برق زد ولی خیلی زود خودشو به مظلومیت زد و وانمود کرد که ترسیده: "واقعا میخوای دوباره اینو داخلم فرو کنی؟!" ییبو همونطور که بین پاهاش خودشو جا کرده بود گفت: "منظورت چیه؟ ما که همیشه داریم اینکارو میکنیم"
بعد پاهای ژان رو بالا آورد و عضوش رو روی ورودی تنگش گذاشت، کمرش رو گرفت و آهسته به داخل فشار داد. صورت ژان از درد جمع شد. ییبو مکث کرد: "خیلی درد داره؟! " ژان با صورتی درهم سری برای تایید تکون داد :"آره، با اینکه فقط دو هفته اینکارو نکردیم ولی خیلی درد دارم..." بعد "آههههههه" بلندی گفت و پاهاشو دور کمر ییبو حلقه کرد.
البته این فقط یه اغراق بود و ییبو خیلی زود متوجه این موضوع شد و بدون هیچ رحمی به فشار دادن و ضربه زدن ادامه داد. و همونطور که گفته بود اصلا قصد نداشت کوچکترین رحمی بهش بکنه.
با هر ضربه، به نقطه حساس ژان مرسید و باعث میشد لذت زیادی سراسر بدنشون رو فرا بگیره. "ییبو... ییبو... بیشتر میخوام... داخلمو پر کن، تا ته فرو کن داخلم..." ییبو با قدرت و سرعت بیشتری حرکت کرد و ضربه های محکمی رو وارد میکرد. همینطور به ضربه زدن ادامه داد تا اینکه بالاخره همزمان به اوج لذت رسیدن، ییبو خودش رو داخل ژان خالی کرد و بی حس روی سینه ژان که پر شده بود از مایع شیری رنگ، افتاد.با نفسهایی که به شماره افتاده بود توی گوش ژان زمزمه کرد: "دوست دار، تمام وجودتو دوست دارم" ژان با لبخند زیبایی روی صورتش ییبو رو تنگ در آغوش کشید و سرخوش از بوی عطرش و وزن بدنش که به سینش فشار میاورد گفت: "منم دوست دارم عشق من، بیشتر از هرچیزی توی دنیا" و لبهاش رو روی لبهای یبو گذاشت، بعد از دقایقی که به بوسیدن هم مشغول بودن، ییبو عضوش رو بیرون کشید و همزمان مایع گرم و لیز از داخل ورودی بیرون ریخت، ییبو گفت: "بهتره هرچه زودتر بری حمام، انگار خیلی کثیف کاری کردیم." هردو شروع به خندیدن کردن و برای رفتن به حمام از تخت خارج شدن.
بعد از ساعتهای پر حرارتی که گذشت، ژان توی آغوش ییبو دراز کشیده بود و سرش روی سینه اون بود و داشت به صدای قلب و نفسهاش گوش میکرد: "ییبو!" ییبو با آرامش جواب داد: "بله، چی شده ژان"
ژان سرش رو کمی بلند کرد: "تو به تناسخ و زندگی دوباره اعتقاد داری؟" ییبو کمی فکر کرد و گفت: "راستش زیاد تا حالا بهش فکر نکردم." ژان کف دستهاشو روی سینه ییبو گذاشت و چونشو روی دستاش تکیه داد: "میدونی، داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه یهو چشم باز کنی و ببینی توی یه دنیای دیگه هستی و توی بدن یکی از شخصیتایی که نقششو بازی کردی هستی، دوست داری کدوم شخصیت باشه؟" ییبو کمی مکث کرد و گفت: "خب... راستش الان که دارم بهش فکر میکنم شخصیتی که دوست دارم توی بدنش بیدار بشم لان ژان باید باشه." با لبخند به صورت ژان نگاه کرد و ادامه داد: "تو دوست داری کدوم شخصیت باشه؟"
ژان با شیطنت خندید و گفت: "من دوست دارم توی بدن وی یینگ بیدار بشم، چون نمیخوام تورو تنها بذارم" و چشمکی به ییبو زد. ییبو خندید و اضافه کرد: "راستش یکم که دقت میکنم میبینم خیلی شبیهش هستی"
ییبو دست دراز کرد و لیوانای شراب رو از میز کنار تخت برداشت، بعد از کمی نوشیدن ژان با حالتی عجیب توی بغل ییبو افتاد. ییبو کمی ترسید: "ژان! حالت خوبه؟" ژان با بیحالی جواب داد: "یکم سرم گیج میره، تقریبا از اون موقعی که این لیوانای مشروبو خوردیم اینجوری شدم" ییبو کمی مکث کرد، حس کرختی توی دستاش پیچید: "منم همین حسو دارم، احتمالا بخاطر اینه که زیاد نوشیدیم" ژان با صدایی که هر لحظه بی حال تر میشد گفت: "میشه محکمتر بغلم کنی؟ حس سنگینی دارم" ییبو با اینکه خودشم حس سنگینی و کرختی شدیدی توی بدنش داشت بازوهاشو محکمتر دور بدن ژان که بین پاهاش دراز کشیده بود حلقه کرد.
نفسهای ییبو سخت و سنگین شده بود، کم کم چشمهاش تار شد و احساس کرد کسی وارد اتاق شد، توان حرکت کردن و یا حرف زدن و باز کردن چشمهاشو نداشت. احساس کرد کسی که وارد اتاق شده به طرفش اومد و چیزی توی گوشش زمزمه کرد. دیگه چیزی نفهمید، فقط لحظه ای احساس کرد که ژان دیگه نفس نمیکشه، بارها و بارها فریاد زد و ژان رو صدا کرد اما تمامش توی ذهن خودش بود که داشت رو به خاموشی میرفت و بالاخره همه چیز تموم شد...

فردای اون شب خبر شوکه کننده ای اعلام شد و تمام مردم را در بهت سنگینی فرو برد.
گزارشگر با چهره ای که نشون از ناراحتی زیاد داشت مشغول اعلام خبر بود
« امروز صبح بدن بیجان دو بازیگر جوان و مطرح سینما و تلویزیون در ملک شخصیشان پیدا شد. طبق اولین اطلاعات به دست آمده پلیس از صحنه، وانگ ییبو و شیائو ژان دو بازیگر جوان و آینده دار سینما دیشب به طرز مشکوکی در ویلای شخصی خود به طرز مشکوکی به قتل رسیده اند. پلیس اجساد رو برای تحقیقات به پزشکی قانونی منتقل کرده و تحقیقات گسترده ای برای مشخص شدن راز این قتل در حال انجام است. این خبر امروز باعث ایجاد شوک شدیدی در دنیای سینما و در بین تمامی طرفداران این دو بازیگر جوان شد.»

حتما میگید چه پایان تلخی!!!
آره درسته یه پایان تلخ برای دو بازیگر جوان، ولی اگه آخرین آرزوشون یهو برآورده بشه چه اتفاقی میفته؟ یعنی امکان داره بتونن توی دنیای دیگه ای بیدار بشن و دوباره همدیگرو ببینن؟ یعنی میشه این دو عاشق دلداده دوباره پیش هم برگردن؟ یعنی این داستان همینجا به پایان رسید؟

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now