پارت هشتم

146 52 11
                                    

غافلگیری

فردای اون روز وقتی وی ووشیان چشمهاش رو باز کرد هردو داخل اقامتگاه لان وانگجی در حزب جین، روی تخت خوابیده بود، لباسهاش مرتب بود و هیچ اثری از کاری که شب قبل انجام داده بودن نبود.
از جاش بلند و نشست که درد غیرقابل تحملی توی کمر و باسنش پیچید، دستش رو روی کمرش گذاشت و کمی به جلو خم شد، نگاهش به مرد سفید پوشی که کنار میز وسط اتاق نشسته بود و مشغول خوندن کتابی بود افتاد، صدا زد: "لان ژان..."
لان وانگجی نگاهش رو از کتاب گرفت و به وی ووشیان دوخت: "بالاخره بیدار شدی "
وی ووشیان با تعجب پرسید: "ما چطوری برگشتیم؟ چرا من متوجه برگشتن نشدم!"
لان وانگجی به طرف تخت اومد و کنار وی ووشیان نشست، دستش رو روی کمرش گذاشت و آروم ماساژ داد: "وقتی کارمون تموم شد تو خوابت برد، من تمیزت کردمو لباست رو تنت کردم. بعد بانو بائوشان اومد و گفت که وقتشه برگردیم. بعدش مارو به اینجا تلپورت کرد."
وی ووشیان خودش رو به طرف لان وانگجی کشید و توی بغلش لم داد و اجازه داد تا کمرش رو ماساژ بده. آروم زمزمه کرد: "من باید به اقامتگاه خودم برگردم، نمیخوام کسی اینجا ما رو با هم ببینه"
لان وانگجی سرش رو تکون داد و باهاش موافقت کرد: "همم... بهتره فعلا کسی از این موضوع باخبر نشه" از روی تخت بلند شد و به طرف میز وسط اتاق برگشت.
وی ووشیان آروم از تخت بیرون اومد و ایستاد، به لان وانگجی نگاه کرد. با خودش گفت « اصلا انتظار نداشتم انقد خشن باهام رفتار کنی...»  دستی به لباسش کشید، چنچینگ و سوییبیان رو برداشت تا از اتاق خارج بشه.
"وی یینگ..."
با شنیدن اسمش مکث کرد و به طرف لان وانگجی چرخید.
لان وانگجی با چهره ی یخی همیشگیش به وی ووشیان زل زده بود، آهسته گفت: "بابت هسته طلایی... حتی نمیتونم حدس بزنم که چقدر ممکنه سخت باشه... ولی از راه رفتنت میتونم حس کنم که حمل شمشیرت برات مشکله..." مکثی کرد و به طرف وی ووشیان اومد: "فقط یکم تحمل کن... همه چیز درست میشه... من کنارتم..." با دستش یه طرف صورت وی ووشیان رو قاب گرفت، اما قبل از اینکه لبهاشون به هم برسه، در اقامتگاه لان وانگجی با ضرب باز شد.
مردی به داخل اتاق افتاد و به دنبالش چند نگهبان وارد شدن. نگهبانها با دیدن لان وانگجی و وی ووشیان فورا با وحشت احترام گذاشتن و با اشاره ارشدشون دو نفر اون مرد رو گرفتن و با خودشون بردن.
ارشد نگهبانا با صدایی که از ترس تقریبا میلرزید گفت: "معذرت میخوام هانگوانگ-جون، ارباب وی... لطفا ما رو ببخشید" و چرخید که بره اما وی ووشیان صداش کرد.
وی ووشیان به طرف اومد و با لحنی جدی پرسید: "این مرد کی بود! چطور جرات کردید اینجوری گستاخانه وارد اقامتگاه هانگوانگ-جون بشید... زود باش توضیح بده"
ناخواسته دستش به دور چنچینگ محکم شد و هاله‌ی سیاهی دور چنچینگ به گردش درومد.
نگهبان ها به وضوح میلرزیدن و قدرت حرف زدن نداشتن.
وی ووشیان کلافه غرید: "چرا لال شدید! یالا حرف بزنید... چه مرگتونه!" هاله ی سیاه رنگ رو به افزایش بود و کم کم داشت دور وی ووشیان رو میگرفت.
لان وانگجی بلافاصله دستش رو گرفت و صداش زد: "وی یینگ... آروم باش..." نگاهش رو به نگهبانایی که تقریبا از ترس رو به موت بودن داد و با لحنی محکم گفت: "بهتره جواب بدید تا بیشتر از این عصبانی نشدم"
وی ووشیان با گرفته شدن دستش توسط لان وانگجی به خودش اومد و نگاه متعجبش رو به مردی که پشت بهش ایستاده بود و دستش رو گرفته بود دوخت.
ارشد نگهبانا که کمی احساس آرامش میکرد لب باز کرد تا حرف بزنه که ناگهان ورود چند نفر دیگه توجهشون رو جلب کرد. لان شیچن، جیانگ چنگ و نیه مینگجو با شتاب وارد اتاق شدن. لان شیچن دستش روی شمشیرش بود و جیانگ چنگ زیدیان رو در حالی که جرقه‌های بنفشش می‌درخشید به دست گرفته بود و نیه مینگجو سابرش رو از غلاف خارج کرده بود.
نگهبانا بلافاصله احترام گذاشتن و راه رو برای ورود سه رهبر حزب باز کردن.
لان شیچن به سمت برادرش اومد و با لحنی ملایم گفت: "وانگجی... چه اتفاقی افتاده! اون صدا چی بود؟"
لان وانگجی به برادرش و دو رهبر حزب جیانگ و نیه احترام گذاشت: "چیزی نیست... نگهبانا مردی رو که با زور داخل شده بود گرفتن و بردن."
نیه مینگجو به ارشد نگهبانا نگاه کرد و با عصبانیت پرسید: "کدوم مرد... موضوع چیه؟"
نگهبان دوباره احترام گذاشت و گفت: "مشغول گشت زنی بودیم که مرد مشکوکی رو دیدیم... وقتی دنبالش کردیم که دستگیرش کنیم خودش رو به داخل اقامتگاه هانگوانگ-جون انداخت... به ناچار وارد شدیم تا بتونیم بگیریمش... واقعا متاسفم... قصد مزاحمت برای هانگوانگ-جون نداشتیم"
جیانگ چنگ زیدیان رو دوباره به حالت انگشتر برگردوند و با اخمی که به صورت داشت آروم گفت: "باشه... میتونید برید"
نگهبانا احترام گذاشتن و از اتاق خارج شدن.
جیانگ چنگ به وی ووشیان نگاه کرد و غرید: "بالاخره پیدات شد وی ووشیان... تمام دیروز دنبالت میگشتیم... کدوم گوری بودی؟" زیدیان توی انگشتش شروع به جرقه زدن کرد و نشون از عصبانیت صاحبش داشت.
لان شیچن دستش رو روی شونه جیانگ چنگ گذاشت و به آرامش دعوتش کرد: "رهبر حزب جیانگ... لطفا آروم باشید، اجازه بدید ارباب وی خودشون بهمون توضیح بدن."
جیانگ چنگ نگاهی به لان شیچن کرد و سعی کرد آروم باشه.
لان وانگجی از سه رهبر دعوت کرد تا بنشینن. دست وی ووشیان رو گرفت و به طرف تخت برد تا بشینه. بعد گفت: "بهتره همگی در آرامش حرف بزنیم"
همگی روی صندلی های کنار میز وسط اتاق نشستن و منتظر به وی ووشیان چشم دوختن.
وی ووشیان زیر نگاه های سنگین اون سه نفر احساس خفگی داشت. دستش رو روی گلوش گذاشت و سعی کرد نفس هاشو منظم کنه. با لحن آرومی لب زد: "مجبور شدم برای انجام کاری به بیرون از لانلینگ برم..."
جیانگ چنگ میدونست که داره دروغ میگه، اون وی ووشیان رو بهتر از هرکسی میشناخت، اما ترجیح داد حرفی نزنه.
صدای خشن نیه مینگجو سکوت رو شکست: "ارباب جوان وی... موضوعی که در حال حاضر اهمیت بیشتری برای ما داره..." مکثی کرد و نگاهی به لان شیچن انداخت، لان شیچن سرش رو به نشانه تایید تکون داد، نیه مینگجو دوباره نگاهش رو به وی ووشیان دوخت و ادامه داد: "موضوع مهم درمورد هسته طلایی تو عه ارباب جوان وی..."
وی ووشیان شوکه به افراد دور میز نگاه کرد، بعد به لان وانگجی نگاه کرد و سرش رو به حالت سوالی کج کرد. توی ذهنش دنبال یه جواب میگشت ولی کاملا گیج شده بود و نمیدونست چی باید بگه.
جیانگ چنگ که طاقتش تموم شده بود با عصبانیت از جاش بلند شد به طرف وی ووشیان غرید: "وی ووشیان... بهتره دنبال راه فرار نباشی... حقیقتو بگو... مگه ادعا نمیکنی که برادر منی! پس به برادرت حقیقتو بگو..."
لان شیچن همونطور که به وی ووشیان نگاه میکرد با آرامش همیشگیش گفت: "ارباب وی... من و داگا میخوایم به شما و رهبر حزب جیانگ کمک کنیم. پس لطفا چیزی رو از ما پنهان نکنید."
وی ووشیان گیج و کلافه با خودش گفت «من که میدونم این دو نفر شخصیت خوب داستانن... پس بهتره بهشون اعتماد کنم... جیانگ چنگ که بالاخره قراره موضوعو بفهمه... متاسفم وی یینگ، ولی من برای انجام ماموریتم مجبورم حقیقتو بهشون بگم...» و بالاخره لب باز کرد: "بعد از حمله حزب ون به یونمنگ... جیانگ چنگ شدیدا آسیب دید و هسته ی طلاییش توسط ون ژولیو از بین رفت..." نگاهش رو که حالا بخاطر حلقه اشک تار شده بود به جیانگ چنگ دوخت. بغضش رو قورت داد و ادامه داد: "من به همراه ون چینگ خیلی راه هارو امتحان کردیم و توی تمام کتابا دنبال راه حل گشتیم... ولی تنها راه حل..." کمی مکث کرد تا نفس بکشه، انگار یه چیزی از درونش مانع گفتن حقیقت میشد. اما باید میگفت تا بتونه نقشه ای که با بائوشان سانرن داشتن عملی کنه، پس گلوشو صاف کرد و دوباره به حرف اومد: "تنها راه... انتقال هسته ی طلایی بود... و م-من از ون چینگ خواستم که... هسته ی طلاییه منو به بدن جیانگ چنگ انتقال بده..." چشمهاشو بست و اجازه داد قطرات اشک آزاد بشن.
لان وانگجی دستش رو روی شونه وی ووشیان گذاشت و سعی کرد آرومش کنه، اما وی ووشیان که دیقه نایی نداشت، گوشهی ردای لان وانگجی رو گرفت و سرش رو به شکمش تکیه داد.
جیانگ چنگ حال خوشی نداشت، سرش سنگینی میکرد و دهنش خشک شده بود. در کمال ناباوری با صدایی که به سختی از دهنش خارج میشد گفت: "وی ووشیان... ت-تو چکار کردی؟!!!" توی بدنش احساس کرختی میکرد و قلبش به شدت میتپید. دستش رو روی جایی که هسته طلاییش بود گذاشت، در یه لحظه احساس کرد دنیا دور سرش چرخید و از روی صندلی سقوط کرد و با شدت زمین خورد.
وی ووشیان با صدای نگران لان شیچن و نیه مینگجو سرش رو از بغل لان وانگجی جدا کرد. احساس میکرد خون با شدت توی سرش پمپاژ میشه. بلند شد و به سرعت خودش رو به جیانگ چنگ که روی زمین بود و لان شیچن در حال گرفتن نبضش بود رسوند. سرش رو توی بغلش گرفت. بوسه ای به پیشونی برادرش زد و همونطور که اشک میریخت فریاد زد: "جیانگ چنگ... جیانگ چنگ... چشمهاتو باز کن... برادر کوچولوی من... منو ببخش که بهت نگفتم ولی راه دیگه ای نداشتم"
نیه مینگجو فورا وی ووشیان رو کنار زد و بدن بی حرکت جیانگ چنگ رو بلند کرد و روی تخت گذاشت: "شیچن... حالش چطوره؟"
لان شیچن با ناراحتی سرش رو تکون داد: "شوک خیلی بزرگی بود براش... انرژی معنویش نا پایدار شده"نگاهی به وی ووشیان و لان وانگجی کرد و گفت: "به نظرم بهتره تا کسی متوجه این موضوع نشده به مقر ابر ببریمش. اونجا میتونم بهش کمک کنم"
هر سه نفر سرشون رو به نشانه تایید تکون دادن و قبل از شلوغ شدن محوطه، از مقر حزب جین خارج شدن.
وی ووشیان به ارشد شاگرد های حزب جیانگ گفت که به یونمنگ برگردن و خودش به همراه بقیه به طرف مقر حزب لان حرکت کرد.
توی راه لان وانگجی به آرومی به برادرش گفت که باید به همراه وی ووشیان برای کاری برن و از گروه جدا شدن.
لان وانگجی دستش رو روی شونه وی ووشیان گذاشت: "وی یینگ... باید تا دیر نشده برای نجات دادن افراد باقی مونده از حزب ون بریم"
وی ووشیان گفت: "حق با تو عه لان ژان... بالاخره نقشه شروع شد"
هر دو مرد به طرف جاده چیونگچی حرکت کردن.
"لان ژان..." وی ووشیان دستش رو دور بازوی لان وانگجی حلقه کرد «الان بهترین موقعیته که یکم سربه سر ییبو بزارم» لبخند شیطنت آمیزی زد: "لان ژان...! میشه بهم کمک کنی... خسته شدم، کلی راه اومدیم، پاهام دیگه نمیکشه"
لان وانگجی نگاهی به وی ووشیان که مثل بچه ها به بازوش آویزون شده بود انداخت «میدونم تو سرت چی میگذره ژان» لبخندی زد: "میدونم خسته نیستی و فقط میخوای سربه سر من بزاری وی یینگ..." دستشو دور کمر وی ووشیان انداخت و محکم به خودش چسبوند، بیچن رو از غلاف بیرون آورد و به همراه وی ووشیان روی شمشیر سوار شدن: "اینجوری بهتره و زودتر به مقصدمون میرسیم" شمشیر رو به پرواز درآورد.
وی ووشیان و لان وانگجی مدتی رو در سکوت روی بیچن به پرواز ادامه دادن تا اینکه بالاخره وی ووشیان به حرف اومد: "امیدوارم بتونیم به موقع برسیم... ولی نگرانی اصلی من..." دوباره سکوت کرد.
لان وانگجی آروم پرسید: "وی یینگ... نگران چی هستی؟ من کنارتم... درضمن برادرم و رهبر حزب نیه به همراه جیانگ وان یین طرف تو هستن... پس... نگران نباش"
وی ووشیان دست هاشو دور کمر لان وانگجی محکمتر کرد و بیشتر خودش رو توی اون آغوش امن فرو برد: "ولی نگرانی من بخاطر تو عه... اینجوری اعتبار هانگوانگ-جون زیر سوال میره..."
لان وانگجی همونطور که به مسیر روبرو چشم دوخته بود، با لحن ملایمی جواب داد: "وی یینگ... میدونی که کسی جرات حرف زدن به هانگوانگ-جون رو نداره پس، نگران من نباش. الان مهمترین چیز نجات جون آدمای بیگناهه"
وی ووشیان حرفش رو تایید کرد: "حق با تو عه... مهمتر از همه چیز نجات جون اوناس. فقط... چجوری نجاتشون بدیم و بعدش کجا ببریمشون؟"
لان وانگجی کمی مکث کرد و بعد گفت: "بدون درگیری سعی میکنیم نجاتشون بدیم. بعد همه رو به گوسو میبریم. امن ترین جا همونه."
وی ووشیان با تعجب به لان وانگجی خیره شد، آهی کشید و گفت: "کاش لان ژان واقعی هم توی داستان همین کارو میکرد... کاش از همون اول کنار وی یینگ میموند." چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید و هوای تازه رو که با بوی عطر صندل لباس لان وانگجی ترکیب شده بود به ریه هاش فرستاد. از روز قبل که اون اتفاق توی مخفیگاه بائوشان افتاده بود، علاقه ی عجیبی به این بو پیدا کرده بود.
"وی یینگ..." لان وانگجی آهسته صداش کرد.
وی ووشیان با صدای لان وانگجی به خودش اومد: "رسیدیم لان ژان؟"
"همم"
بیچن به آرومی در نقطه ای دور از دیدرس نگهبانای حزب جین فرود اومد. لان وانگجی همونطور که کمر وی ووشیان رو محکم گرفته بود از بیچن پایین اومد و وی ووشیان رو از آغوشش جدا کرد. بیچن با فرمان صاحبش به غلاف برگشت.
لان وانگجی زمزمه کرد: "با هم جلو میریم... نگران نباش وی یینگ، من کنارتم" آهسته به راه افتاد و وی ووشیان هم به دنبالش حرکت کرد.
نگهبان به محض دیدن اونها فورا احترام گذاشت و با وحشت به وی ووشیان خیره شد: "هانگوانگ- جون اتفاقی افتاده؟"
لان وانگجی با چهره ی یخی و بی تفاوتش به مرد نگاهی انداخت: "برای دیدن کسی به اینجا اومدیم"
نگهبان با تعجب گفت: "دیدن کسی؟! ولی اینا همه زندانیای ون هستن! چه..."
لان وانگجی اخمی کرد  و اجازه کامل شدن حرفش رو نداد: "فکر نمیکنی زیادی گستاخی... رئیستو صدا کن" و به همراه وی ووشیان داخل محوطه وارد شد.
نگهبان بلافاصله به داخل کلبه ی چوبی رفت. لحظه ای بعد مردی سراسیمه از کلبه خارج شد و با نگرانی به طرف لان وانگجی و وی ووشیان اومد. احترام گذاشت و گفت: "موضوع چیه هانگوانگ-جون؟ ارباب وی... شما اینجا اومدید چکار؟"
لان وانگجی بدون توجه به حالت متعجب و وحشت زده مرد گفت: "اومدیم اینجا تا کسی رو ببینیم... اسمش ون نینگ عه... دیشب به همراه یه گروه کوچیک دستگیر شده... بیارش اینجا..."
مرد نگاهی به نگهبان کناریش کرد: "ولی من همچین کسی رو نمیشناسم..."
لان وانگجی دوباره نگاه یخ زده اش رو به صورت اون مرد دوخت: "برام پیداش کن... همین الان..."
همون موقع افراد سیاه پوشی به منطقه نگهداری باقی مونده های ون حمله کردن. نگهبانا غافلگیر شده بودن و به سختی مشغول مبارزه با اون افراد ناشناس بودن.
وی ووشیان به لان وانگجی نگاهی انداخت و گفت: "من میرم سراغ زندانیا... با خودم میبرمشون"
لان وانگجی "همم" ی گفت و بیچن رو از غلاف بیرون کشید و به طرف مهاجمین رفت و باهاشون درگیر شد.
وی ووشیان خودش رو به زندانی ها رسوند. همه ی اونها با دیدن وی ووشیان با ترس عقب رفتن. وی ووشیان با عجله به طرف پیر زنی که بچه ی کوچیکی رو بغل کرده بود رفت: "مادربزرگ... اجازه بدید من این بچه رو میارم..." بعد بلند فریاد زد: "اینجا براتون امن نیست... همراهم بیاید."
با شنیدن صدای فریاد وی ووشیان پیر مردی از بین جمع بیرون اومد و رو به بقیه گفت: "باید فورا از اینجا بریم... مگه صدای درگیری رو نمیشنوید..."
با این حرف همه ی اون افراد که تعدادی پیر زن و بچه و پیرمرد بودن و تنها تعداد انگشت شماری مرد جوون همراهشون بود به طرف مسیری که وی ووشیان نشون داد به راه افتادن.
پیر مرد به طرف وی ووشیان اومد و گفت: " یکی از جوونای ما به سختی زخمی شده... بقیه ی زخمیها رو میشه راحت برد ولی اون..."
وی ووشیان برای لحظه ای احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، دستش رو برای تکیه دادن به چیزی بالا آورد که پیرمرد دستش رو محکم گرفت، وی ووشیان با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: "فورا منو پیشش ببر..."
پیرمرد سرش رو به نشان اطاعت تکون داد و وی ووشیان رو به قسمتی از پایگاه برد. وی ووشیان با رسیدن به اونجا و دیدن بدن بی حرکت پسر جوونی روی زمین دیگه نتونست روی پاهاش بایسته، زانوهاش به لرزه افتاد و سنگینی عجیبی توی سرش پیچید، اما درست لحظه ای که داشت روی زمین سقوط میکرد دست پرقدرت لان وانگجی دور کمرش حلقه شد و نگهش داشت.
"وی یینگ..." لان وانگجی با نگرانی بهش خیره شده بود: "نگران نباش... باید اول مطمئن بشیم..."
وی ووشیان با ناتوانی دستش رو بالا آورد و ردای لان وانگجی رو محکم چنگ زد: "اگه دیر شده باشه چی؟ اگه مرده باشه چی؟... نه نه  لان ژان من نمیتونم..."
پیرمرد که متوجه حرفهای وی ووشیان شده بود با عجله گفت: "اون زندس... اما اگه دیر بهش رسیدگی بشه حتما میمیره"
لان وانگجی همونطور که وی ووشیان رو توی بغلش نگهداشته بود به دنبال پیرمرد رفت. کمی جلوتر کنار پیکر بی حرکت پسر جوونی رسیدن که به شدت زخمی شده بود.
وی ووشیان کنارش زانو زد و نگاهی بهش کرد. در حالی که اشک هاش راهشون رو به گونه هاش باز کرده بودن لبخندی به لان وانگجی زد: "زندس... ولی اینجا نمیشه براش کاری کرد... با این وضعیتی که داره نمیشه راه طولانی بردش..."
لان وانگجی کنار ون نینگ زانو زد و مشغول دادن انرژی معنوی بهش شد و رو به وی ووشیان گفت: "باید با تلپورت ببریمش... بقیه رو بردن... الان فقط همین دو نفر موندن... هوان مین رو خبر کن..."
وی ووشیان طلسمی رو از هانفوش بیرون کشید و رو زمین دورشون حلقه تلپورت رو ایجاد کرد.
لان وانگجی برای اینکه مانعش بشه فریاد زد: "وی یینگ... این کارو نکن... بدن تو ضعیف تر از اونیه که بتونی همه مونو ببری..."
اما دیگه خیلی دیر شده بودو حلقه ی تلپورت فعال شد و هر چهار نفرشون رو به گوسو منتقل کرد. به محض ظاهر شدنشون توی محوطه تالار اصلی، مقداری خون از گوشه لب وی ووشیان بیرون ریخت اما فورا پاکش کرد تا لان وانگجی متوجه نشه.
لان وانگجی به طرف شاگردهای حزب لان چرخید: "فورا این مرد رو پیش استاد لان ببرید" به طرف وی ووشیان رفت و با عصبانیت دستش رو گرفت: "وی یینگ... این چه کاری بود کردی!" با نگرانی به چشمهای اطلسی وی ووشیان نگاه کرد و زمزمه کرد: "برای تو اینکار مثل سم میمونه... تو انرژی معنوی نداری که برای این کارا صرف کنی"
وی ووشیان لبخندی به لان وانگجی زد و دست آزادش رو روی دست لان وانگجی که محکم انگشتاشو دور دست وی ووشیان حلقه کرده بود گذاشت و آروم گفت: "یااا... لان ژان! بی خودی نگرانی... میبینی که حالم کاملا خوبه"
اما فقط خودش میدونست که بعد از این تلپورت حالش اصلا خوب نبود و درد زیادی رو توی جای خالیه هسته ی طلاییش حس میکرد، اما برای اینکه لان وانگجی و بقیه رو نگران نکنه، ظاهرش رو حفظ کرد و لبخند زد.

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now