پارت نهم

131 49 10
                                    

اعتماد

وی ووشیان آهسته وارد اتاقی شد که جیانگ چنگ داخل اون استراحت میکرد. سعی کرد کوچکترین صدایی از خودش درنیاره تا بتونه برای مدتی اونجا بشینه و برادرش رو تماشا کنه.
جیانگ چنگ آروم صدا زد: "وی ووشیان... بیا جلوتر... چرا اونجا قایم شدی"
وی ووشیان با قدم های لرزون جلو رفت و کنار جیانگ چنگ روی لبه تخت نشست. آروم زمزمه کرد: "حالت خوبه جیانگ چنگ؟ خیلی نگرانت بودم."
جیانگ چنگ همونطور که چشمهاش بسته بود گفت: "اگه نگرانم بودی ازم پنهان نمیکردی... انقد به من بی اعتمادی وی ووشیان!" با اخم به برادرش نگاه کرد: "الان میخوای چه غلطی کنی؟ چرا بدون فکر این کار و کردی؟ چرا انقد خودخواهی؟"
وی ووشیان با ناراحتی به چنگ نگاه کرد: "چرا اینجوری میگی! این بهترین تصمیم بود، وگرنه چجوری میخواستی انتقام عمو جیانگ و بانو یو رو از اون ون چائو ی لعنتی بگیری؟" نگاه معنا داری به برادرش کرد و دوباره ادامه داد: "یادت رفته چجوری مثل مار به خودت میپیچیدی و گریه میکردی که دیگه نمیتونی انتقام بگیری؟ جیانگ چنگ... تو و شیجیه تنها کسایی هستید که از خانوادم برام باقی مونده... من به عمو جیانگ و بانو یو قول داده بودم که حتی به قیمت جونمم شده از شما محافظت کنم."
جیانگ چنگ با خشم فریاد زد: "تو بیخود قول دادی... مگه تو سپر بلایی؟!" قطره ی اشکی از چشماش پایین غلطید و باعث شد حسش لو بره، درواقع جیانگ چنگ عصبانی نبود بلکه نگران بود، نگران برادر بزرگترش، که بخاطر اون توی این وضعیت قرار گرفته بود. بی اختیار هق هقی از گلوش خارج شد.
وی ووشیان لبخند محوی زد و دستش رو روی گونه جیانگ چنگ کشید و رد اشک ها رو پاک کرد، آروم گفت: "آچنگ... زندگی من بدون تو و شیجیه معنایی نداره... اگه اتفاقی براتون بیفته من..."
جیانگ چنگ اجازه تموم کردن جمله اش رو نداد: "تو چی؟ خودتو میکشی؟ انقد احمقی! وی ووشیان اون دفعه نتونستم جلوتو بگیرم ولی از این به بعد اگه هوس کنی اینجوری از خود گذشتگی کنی... با زیدیان تیکه تیکه ات میکنم... اصلا میزارم سگا تیکه تیکه ات کنن."
هق هق گریه ی جیانگ چنگ باعث شد وی ووشیان هم به گریه بیفته، محکم برادرش رو به آغوش کشید و گفت: "دیگه نمیخوام همچین اتفاقایی برامون بیفته، دیگه هیچ کس نمیتونه بهمون آسیبی بزنه... جیانگ چنگ..."

.................................

لان وانگجی توی محوطه ایستاده بود و به آخرین پرتو های خورشید در حال غروب نگاه میکرد. توی دلش خوشحال بود که تونستن باقی مونده های حزب ون رو نجات بدن و از طرفی هم نگران بود که نیه مینگجو چه عکس العملی نشون میده.
لان شیچن کمی اون طرف تر ایستاده بود و به برادر کوچکترش نگاه میکرد، ولی مردی که درست در فاصله ی ده قدمیش ایستاده بود خیلی با برادری کهدمیشناخت فرق داشت، البته این تفاوت رو فقط لان شیچن متوجه میشد. مرد همون چهره ی زیبا و قد بلند رو داشت، همون چشمها با نگاه یخی، همون تن صدایی که انگار از تمام دنیا غافله و براش هیچ چیزی اهمیت نداره. این مرد همون تکه یشم با ارزشش بود، برادر کوچولویی که خودش بزرگ کرده بود، برادری که هیچوقت لبخند نمیزد و با هیچکس به جز خودش بیشتر از چند کلمه صحبت نمیکرد.
لان شیچن محو تماشای رقص باد لابه لای موهای مشکی و بلند برادرش بود، با خودش زمزمه کرد: "وانگجی... تو کی هستی..."

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now