پارت چهل و چهارم

71 25 0
                                    

ملاقات پنهانی

یونمنگ
اقامتگاه وی ووشیان...

مرد جوون کلافه توی اقامتگاهش قدم میزد. از وقتی که به یونمنگ برگشته بود جیانگ چنگ بهش اجازه اینکه تنها بخواد بیرون بره نمیداد. از طرفی نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه و از طرف دیگه قدرت مخالفت با این تصمیم برادرش رو نداشت. بعد از اون اتفاق توی گوسولان حالا لان شیچن هم سختگیری بیشتری میکرد.
لان وانگجی هم کاملا مطیع قوانین بود پس راهی برای وی ووشیان باقی نمونده بود جز تحمل این وضعیت.
دستش رو به کمرش زد و وسط اتاق ایستاد. اخمی کرد و غر زد: "من برادر بزرگترتم... اونوقت تو داری بهم زور میگی! حتی مادربزرگم این موضوعو تایید کرده... حالا فقط میتونم مثل یه مهمون ببینمش..."
دستی به پیشونیش کشید. واقعا هیچ راهی براش نمونده بود. حتی اگه از تلپورت استفاده میکرد بازم لان وانگجی امکان نداشت قبولش کنه! یا قبول میکرد؟ توی افکارش غرق بود و دنبال یه راه برای دیدار عاشقانه با لان وانگجی میگشت.
"وی ووشیان..." جیانگ چنگ ضربه ی محکمی به در زد و برادرش رو صدا کرد.
وی ووشیان چشمهاش رو باز کرد و برای هوشیار شدن چندباری پلک زد. انقدر فکرش درگیر پیدا کردن راه حل برای ملاقات عاشقانه با لان وانگجی بود که متوجه نشده بود کی خوابش برده.
صدای فریاد جیانگ چنگ دوباره بلند شد و اینبار با شدت در رو باز کرد و داخل اقامتگاه وی ووشیان شد. اخمی کرد و رو به مرد جوون گفت : "هیچ معلوم هست کجایی؟ از صبح پیدات نیست... فکر کردم مثل دخترا فرار کردی و رفتی دنبال عشقت."
وی ووشیان اخمی کرد و در جواب گفت: "نه مامان جونم نگران نباش... فرار نمیکنم برم... عشقم خودش قراره بیاد دنبالم..."
جیانگ چنگ چشم غره ای بهش رفت و در حالی که سینی غذا رو به همراه خمره ی کوچیک شراب روی میز میذاشت گفت: "برای همینه که غذا نمیخوری؟! شاگردا گفتن این چند روز درست و حسابی غذا نخوردی... برای همین خودم شخصا برات شام آوردم و تا زمانی که نخوریش از اینجا بیرون نمیرم." روی صندلی نشست و با لحن عصبی گفت: "زود باش اون هیکلتو تکون بده و بیا غذاتو بخور..."
وی ووشیان نفس عمیقی کشید و از روی تخت بلند شد. به طرف میز اومد و نشست، به غذا ها نگاه کرد. با خوش گفت«حق با اونه... این چند روز انقد فکرم مشغول بوده که حتی یادم رفته غذا بخورم...» ظرف غذا رو به طرف خودش کشید و به آرومی مشغول خوردن شد.
جیانگ چنگ به چهره ی برادرش خیره شده بود. براش سخت بود که قبول کنه برادرش قراره با لان وانگجی ازدواج کنه. با لحن آرومی گفت: "وی ووشیان... تو واقعا میخوای با لان وانگجی ازدواج کنی؟!"
وی ووشیان از بالای چشم نگاهی به برادرش کرد. چهره ی جیانگ چنگ برعکس همیشه آروم بود. مرد جوون با لبخند جواب داد: "آره برادر... میخوام باهاش ازدواج کنم..." خنده ی شیطنت آمیزی کرد و ادامه داد: "قراره به زودی عروسش بشم..."
جیانگ چنگ از این حرف اخمی کرد و با لحن آرومی گفت: "دست از این شوخیا بردار... تو که دختر نیستی که بخوای عروس بشی... مطمئنم که رابطتون مثل یه زن و شوهر نیست... هست؟!" اینبار نگاهش پر از سوال و تعجب بود.
وی ووشیان برای یه لحظه دلش برای این برادر نگران ضعف رفت. بی اختیار دستش رو گرفت و با لبخند مهربونی گفت: "برادر... میدونم که نگرانمی. ممنونم از اینکه همیشه هوامو داری... نگران نباش لان ژان مرد با ملاحظه و مهربونیه... هیچوقت به صدمه نمیزنه..."
جیانگ چنگ بعد از مدتها بالاخره لبخندی زد و دست برادرش رو فشرد. میدونست که لان وانگجی واقعا مرد با کمالات و با ملاحظه ایِ. اینو بارها از رفتارش با وی ووشیان دیده بود. با توجه به پیوندی که بین وی ووشیان و لان وانگجی اتفاق افتاده بود دیگه جایی برای مخالفت نمیموند، هرچند که حتی اگه اون پیوند نبود باز هم جیانگ چنگ میتونست بخاطر برادرش با این موضوع کنار بیاد.
دو برادر بعد از تموم شدن شام مشغول نوشیدن مشروب شدن و با هم ساعتی رو به خوش و بش کردن گذروندن.
نیمه شب وی ووشیان بعد از اینکه مطمئن شد جیانگ چنگ و بقیه خوابیدن در اتاقش رو از داخل قفل کرد و با احتیاط طلسم تلپورت رو اجرا کرد...

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now