پارت هفتم

149 53 4
                                    

پیمان

وی ووشیان با ترسی که به سختی پشت عصبانیت پنهانش کرده بود غرید: "شماها کی هستید، برای چی مارو به اینجا آوردید؟" نگاهش رو به بدن بی هوش لان وانگجی دوخت: "اگه اتفاقی براش بیفته هیچ کدومتون زنده نمیزارم" دوباره نگاهش رو به لان وانگجی دوخت آروم زمزمه کرد: "بیدار شو لان ژان... خواهش میکنم..."

در همون حال صدای زنی توجه وی ووشیان رو به خودش جلب کرد: "وی یینگ... یا بهتره بگم شیائو ژان... بهتره نگران نباشی" زن لبخندی زد و به طرف وی ووشیان اومد: " من قصد آسیب رسوندن به تو یا لان ژان رو ندارم، اونو فقط بیهوش کردم چون هم به خودش و هم به شاگردای من داشت صدمه میزد" روی صندلی کنار تختی که لان وانگجی روی اون بی حرکت خوابیده بود نشست.
وی ووشیان با صدایی که از نگرانی و گیجی میلرزید پرسید: "تو کی هستی؟ اسم شیائو ژان رو از کجا میدونی!"
"من تو و عشقت رو به خوبی میشناسم، فقط بزار وقتی که لان ژان بیدار شد با هم درموردش حرف بزنیم" زن این رو گفت و از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد.
وی ووشیان روی لبه تخت نشست،گیج و عصبانی بود و از طرفی شدیدا نگران لان وانگجی بود. دست لان وانگجی رو توی دستش گرفت: "لان ژان... لان ژان بیدارشو، لطفا چشماتو باز کن، دیگه داری بیش از اندازه نگرانم میکنی..." پیشونیش رو به دست لان وانگجی چسبوند و چشمهاشو بست.
نمیدونست چه مدت بود که خوابش برده ولی با احساس حرکت دستی که به پیشونیش چسبونده بود با عجله سرش رو بلند کرد: "لان ژان بالاخره بیدار شدی! خیلی نگرانم کردی"
"وی یینگ!" مرد کمی از جاش بلند شد و به طرف وی ووشیان چرخید: "تو خوبی وی یینگ؟ اینجا کجاس؟ چرا ما اینجاییم؟"
وی ووشیان لبخندی زد که نمیشد واقعا بهش گفت لبخند، به چشمهای طلایی لان وانگجی خیره شد و گفت: "نمیدونم لان ژان، ولی مطمئنم خطری تهدیدمون نمیکنه، زنی که مارو به اینجا آورده به نظرم خیلی آشناس"
لان وانگجی با تعجب یه تای ابروش رو بالا برد: "یه زن! یه زن ما رو به اینجا آورده!" لحظه ای مکث کرد. توی ذهنش یاد شب مرگ خودش و ژان افتاد، همون شب قبل از اینکه نفسهای آخرش رو بکشه، متوجه ورود کسی به اتاق شده بود و اون شخص چیزی رو توی گوشش زمزمه کرده بود. اما هرچی فکر کرد چیزی یادش نیومد.
وی ووشیان که از این عکس العمل لان وانگجی کنجکاو شده بود پرسید: "لان ژان! به چی داری فکر میکنی؟"
در همین موقع در اتاق باز شد و زنی میان سال وارد اتاق شد.زن لباس سفید رنگی با حاشیه های سیاه به تن داشت، موهای مشکیش رو پشت سرش با شکل زیبایی جمع کرده بود و اضافه ی اونها روی شونه هاش پخش شده بود. چشمان خاکستری داشت، قد بلند بود و نیرومند به نظر میرسید. به طرف دو پسر جوون که روی تخت نشسته بودن اومد و با لحنی ملایم گفت: "خوشحالم که دوباره میبینمتون. حتما خیلی تعجب کردید وقتی به این دنیا اومدید."
لان وانگجی و وی ووشیان نگاهی با تعجب به هم انداختن. لان وانگجی پرسید: "منظورتون چیه که به این دنیا اومدیم!"
زن لبخندی زد و با همون آرامش جواب داد: "وانگ ییبو... شیائو ژان... من کسی بودم که شمارو به اینجا آورد"
وی ووشیان نگاهش رو به لان وانگجی دوخت و با چشمایی که دیگه از این گشاد تر نمیشدن گفت: "وانگ ییبو!... تو وانگ ییبو هستی...؟ ییبو ی من!!!!"
"شیائو ژان! ژان مهربون من!" لان وانگجی دستش رو به طرف صورت وی ووشیان برد: "پس حدسم درست بود! تو ژان هستی..." و بی اختیار وی ووشیان رو در آغوش کشید.
زن روی صندلی کنار میزی که وسط اتاق بود نشست: "بله درسته، ژان و ییبو... هر دو اینجا هستید"
وی ووشیان خودش رو از آغوش لان ژان بیرون کشید و به زن میان سال نگاه کرد و گفت: "ولی چرا؟ اصلا شما..."
زن حرفش رو قطع کرد و گفت: "من سرمایه گذار پروژه ی سریالی هستم که شما بازی کردید. اسم واقعی من بائوشان سانرن عه، مادربزرگ وی ووشیان... من به دلیل خاصی شمارو به اینجا آوردم."
حالا تعجب دو پسر جوون به شوک تبدیل شده بود. از جاشون بلند شدن و به طرف میز رفتن.
بائوشان به صندلی های روبروش اشاره کرد: "بنشینید لطفا... حرفای زیادی هست که باید بهتون بگم"
وی ووشیان و لان وانگجی روی صندلی ها نشستن.
لان وانگجی به آرومی پرسید: "دلیل! ولی چه دلیلی باعث شد که ما رو بکشید و به اینجا بیارید؟" نفس پر فشاری کشید: "چه دلیلی انقد مهمه که باعث بشه دست به قتل بزنید؟"
وی ووشیان که تمام مدت به میز خیره شده بود سرش رو بلند کرد و با لحن جدی گفت: "میتونم حدس بزنم که... دلیل شما نجات دادن نوه تون از مرگ و عوض کردن داستان بوده... درسته؟"
بائوشان لبخندی زد و گفت: "درسته... من برای نجات دادن وی یینگ کوچولوی خودم و البته..." لبخند از چهرش محو شد و جاشو به اخمی غلیظ داد: "مجازات اون آدمی که باعث تمام اتفاقات بد داستانه"
لان وانگجی ابرویی بالا داد: "جین گوانگ یائو... همون مرد پست. ولی باز هم دلیل نمیشه که انقد راحت مردم رو بکشید تا به دنیای دیگه ای ببرید."
وی ووشیان دستش رو روی دست لان ژان که محکم روی میز مشت کرده بود گذاشت: "آروم باش ییبو... من فقط نگران تو بودم... والان که اینجایی خیالم کاملا راحته، لطفا خودتو کنترل کن" لبخندی زد: "یادته که قبل از مرگمون چه حرفی زدیم؟ این آرزوی هردوی ما بود که اگه بشه این داستان رو تغییر بدیم. حالا این آرزوی ما با کمک بانو بائوشان برآورده میشه"
لان ژان لحظه ای چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید، بعد آهسته پرسید: "حالا چطور قراره این کار رو انجام بدید؟ ما چطور میتونیم بهتون کمک کنیم؟"
بائوشان دست پسرا رو گرفت: "من به تنهایی نمیتونستم نقشه ای که دارم رو عملی کنم، برای همین شما دو نفر رو به اینجا آوردم" دست دو پسر رو کمی فشرد: "در طول روند فیلم برداری متوجه علاقه شدید شما دو نفر به این شخصیت ها و نزدیکی شخصیت خودتون با وی یینگ و لان ژان شدم... از طرفی هم بعد از کمی زیر نظر گرفتنتون متوجه عشقی که به هم دارید شدم... پس... تصمیم گرفتم که برای اجرای نقشه شما دو نفر رو به اینجا بیارم."
بائوشان از روی صندلی بلند شد و شروع به قدم زدن داخل اتاق کرد: "بهتره دیگه به این موضوع فکر نکنیم... همون طور که اون شب بهت گفتم ییبو، الان دیگه نوبت ما شده"

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now