پارت پانزدهم

113 39 2
                                    

پیمان برادری 2

یونمنگ،اسکله ی نیلوفر آبی
صبح زود قاصدی از مقر ابر برای رهبر حزب جیانگ و ارباب وی نامه ای رو آورده بود. قاصد بعد از تحویل نامه، احترام گذاشت و برای بازگشت از تالار نیلوفر خارج شد.
وی ووشیان کنار برادرش ایستاده بود و به نامه نگاه میکرد. نامه با خط زیبا و ظریفی نوشته شده بود و کاملا مشخص بود که نویسنده ی نامه مهارت بالایی در خوشنویسی داره. ووشیان با لبخند عمیقی گفت: "واقعا این دو یشم لان همه چیزشون فوق العادس..."
جیانگ چنگ سری تکون داد و تایید کرد: "حق با تو عه... واقعا فوق العادن..." نفسی کشید و ادامه داد: "خب باید فردا صبح به گوسولان بریم. بالاخره وقتش شد که رسما ون نینگ رو تحت حمایت بگیریم..."
وی ووشیان با لحن جدی گفت: "تو دیگه با ون نینگ مشکلی نداری؟"
جیانگ چنگ نگاهی به برادرش کرد و جواب داد: "من هنوزم از ون ها خوشم نمیاد اما... نمیتونم ببینم که افراد بیگناه از بین میرن... و در ضمن من... به این خواهر و برادر بخاطر نجات جون خودم و برادرم مدیونم. حالا هرچقدر که از ون ها متنفر باشم..."
وی ووشیان لبخندی زد و سرش رو به نشانه ی تشکر از جیانگ چنگ خم کرد: "ازت ممنونم که داری بهش کمک میکنی... اون واقعا ارزشش رو داره..."
اون شب وی ووشیان دوباره بیخواب شده بود و هرچقدر هم که مشروب نوشید باز هم نتونست لحظه ای چشم روی هم بزاره. حس عجیبی داشت و مودام تصاویری رو جلوی چشمهاش میدید. از جاش بلند شد و بی صدا و آهسته از اقامتگاهش خارج شد. مسیری رو به سمت بیرون از لنگرگاه نیلوفر در پیش گرفت.
مسیر براش آشنا بود اما نمیدونست که به کجا داره میره. بعد از مدتی به درخت کهنسالی رسید. نگاهش رو به درخت دوخت، تصویر پسر بچه ای رو دید که بالای درخت روی شاخه ای نشسته بود و آروم گریه میکرد. لحظه ای چشمهاشو بست تا بتونه به خوبی این خاطره رو ببینه.
"آشیان...!" زن نزدیک اومد و دستش رو روی شونه ی وی ووشیان گذاشت.
وی ووشیان همونطور که چشمهاش رو بسته بود، دستش رو روی دست جیانگ یانلی گذاشت و آهسته زمزمه کرد: "شیجیه..." لبخندی زد و به طرف خواهرش چرخید: "شیجیه... تو چرا اینجا اومدی؟"
زن جوون با لبخند نگرانش به برادر کوچکش نگاه کرد و پرسید: "آشیان... اتفاقی افتاده؟ مدتیه که رفتارت عجیب شده..."
وی ووشیان سرش رو به دو طرف تکون داد و جواب داد: "نه شیجیه... چیزی نیست... من فقط خوشحالم که دوباره کنار تو و جیانگ چنگ هستم. دارم به این فکر میکنم که چطوری از شر این مهر ببر یین خلاص بشم. نمیخوام بخاطرش مجبور بشم از تو و برادرم جدا بشم."
جیانگ یانلی دستش رو روی گونه ی برادرش کشید و زمزمه کرد: "آشیان... نگران نباش هیچکس نمیتونه تورو از ما جدا کنه..."
"حق با شیجیه س... هیچکس نمیتونه بین ما جدایی بندازه... وی ووشیان..." جیانگ چنگ با فاصله ایستاده بود به خواهر و برادرش نگاه میکرد. چشمهاشو توی حدقه چرخوند و ادامه داد: "مگه قرار نیست صبح به گوسولان بریم... پس میشه بگی اینجا چکار میکنی؟"
وی ووشیان ابرویی بالا داد و با دلخوری ساختگی گفت: "با شیجیه ام خلوت کردم. خودت چرا اینجایی رهبر حزب؟"
جیانگ چنگ اخمی کرد و به وی ووشیان نزدیک شد. مشتی به بازوش زد و گفت: "اومدم ببینم تو چرا نخوابیدی..."
وی ووشیان لحظه ای احساس کرد که درد عجیبی از قلبش عبور کرد. چشمهاش رو بست و دستش رو روی سینش فشرد. آروم زمزمه کرد: "خب... بهتره بریم استراحت کنیم... فردا راه طولانی در پیش داریم"
وی ووشیان بعد برگشتن به اتاقش به سختی روی تخت دراز کشید. با خودش گفت: "این درد از کجا پیدا شد... از وقتی توی این بدن بیدار شدم این اولین باره که این اتفاق برام افتاده... چرا این درد آروم نمیشه..." بالاخره بعد از ساعتی با تمام تلاشی که کرد تونست بخوابه.
صبح روز بعد وی ووشیان به همراه برادرش برای رفتن به گوسولان آماده شدن. از اونجایی که وی ووشیان توانایی پرواز با شمشیر رو نداشت بهترین راه تلپورت بود.
وی ووشیان طلسم تلپورت رو روی زمین انداخت تا اجرا کنه اما دوباره اون درد عجیب توی قلبش شروع شد. درست همون جایی که هسته ی طلاییش رو ازش برداشته بودن. نفس عمیقی کشید و دردش رو پنهان کرد. بالاخره طلسم درخشید و هر دونفر به مقر ابر تلپورت کردن.

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now