پارت هفدهم

103 40 1
                                    

شواهد

یونها وارد دفتر افسر هوانگ شد، احترام گذاشت و گفت: "قربان... فیلم دوربینارو آوردم... فقط توی یکی از فیلمها مظنون دیده میشه ولی صورتش رو کاملا با ماسک و کلاه پوشش داده..." و همونطور که توضیح میداد فلش رو به سیستم وصل کرد.
مین لو کنار افسر هوانگ ایستاد و مشغول تماشای فیلم دوربین مداربسته شد. درست همونطور که یونها گفته بود، چهره ی مرد مشخص نبود اما به خوبی میشد قد بلند و هیکل ورزیده اش رو تشخیص داد.
مین لو به سمت مانیتور خم شد و کمی بیشتر دقت کرد. با اخم ریزی بین ابروهاش به مرد داخل تصویر اشاره کرد: "این قسمت رو برام بزرگش کن... انگار یه چیز جالب پیدا کردیم..."
هوانگ از روی صندلی بلند شد و رو به مین لو گفت: "باید بریم سراغ اون کفش فروشی. بالاخره یه مدرک به درد بخور پیدا کردیم..."
بعد از چاپ اون تصویر، مین لو به همراه افسر هوانگ از اداره ی پلیس خارج شد تا به مغازه ی کفش فروشی برن.
مغازه ی کوچیکی که توی قفسه هاش تعداد کمی کفش چیده شده بود و به طور مشخص برای افرادی با شرایط های خاص طراحی شده بودن.
با ورود هوانگ و مین لو به داخل مغازه، مرد میانسالی به سمتشون اومد و با لبخند گفت: "خوش اومدید. چطور میتونم کمکتون کنم؟"
هوانگ کارت شناساییش رو نشون داد و گفت: "من سربازرس لی هوانگ از بخش جنایی هستم. برای چنتا سوال به اینجا اومدیم."
مرد میانسال بلافاصله با تعجب پرسید : "پلیس!!؟"
مین لو به سمت قفسه ای رفت و لنگه ی کفشی رو برداشت. با لحن آروم اما محکمی پرسید: "این کفشها تولید خودتونن؟"
مرد جواب داد: "بله... ما اصولا به صورت سفارشی کار میکنیم... مشتری های ما اکثرا افرادی هستن که یا سایز خاصی میخوان و یا پاهاشون مشکلی داره..."
مین لو کاغذی رو از جیبش درآورد و به مرد صاحب مغازه نشون داد و پرسید: "این کفشا... میشناسیدشون؟ انگار فقط مغازه ی شما همچین کفشهایی داره"
مرد به دقت به عکس نگاه کرد. چیز زیادی مشخص نبود و به خوبی نمیشد کفش رو دید. مرد بعد از کمی دقت گفت: "این کفشها رو فقط ما میسازیم... مطمئن نیستم اما به نظر میاد که این هم از کفشای ما باشه.."
مین لو عکس دیگه ای که از سایز جای پا داشتن به مرد نشون داد و از جنس کفش گفت که باعث شد اطمینان مرد در مورد حرفش بیشتر بشه: "بله درسته... ما برای دوام بیشتر از این مواد استفاده میکنیم."
هوانگ با لحن جدی گفت: "میشه یه نگاهی به لیست مشتریاتون بندازیم..."
مرد به سمت میزش رفت و دفتر بزرگی رو بیرون آورد. اون رو به افسر هوانگ داد و گفت: "بله البته... این لیست تمام مشتریای مغازس. اگه بخواید میتونید با خودتون ببرید."
هوانگ دفتر رو به مین لو داد و رو به مرد گفت: "پس اگه مشکلی نیست ما فردا دفتر رو براتون میاریم."
بعد از خروج از مغازه به سمت ماشینشون رفتن و بعد از سوار شدن، هوانگ دفتر رو باز کرد تا نگاهی بهش بندازه. اسامی زیادی توی اون دفتر ثبت شده بود و تعداد زیادی مربوط به کسانی بود که سایز های خاص خریده بودن، مشتری های قدیمی و جدید.
هوانگ خطاب به مین لو گفت: "امشب باید حسابی روی این دفتر کار کنیم. میخوام هرچه زودتر اون لعنتی رو گیر بیارم. چیزی به بازنشستگیم نمونده... دلم نمیخواد پرونده ی حل نشده ای باقی بزارم..."
مین لو با لحن آرومش گفت: "من بهتون ایمان دارم و مطمئنم که به زودی اون قاتل رو پیدا میکنیم..."

.......................................

مخفیگاه بائوشان سانرن...
هان لی وو ضربه ی کوتاهی به در زد و با اجازه ی بائوشان سانرن وارد اتاق شد. احترام گذاشت و آهسته گفت: "بانوی من... خواسته بودید منو ببینید؟"
بائوشان سانرن نگاهش رو به مشاورش داد و گفت: "تحقیقات پلیس داره خوب پیش میره... اینجا اوضاع چطوره؟"
هان لی وو لبخندی از رضایت زد و گفت: "همه چیز تقریبا داره طبق نقشه پیش میره... فقط باید منتظر حرکتی از طرف جین گوانگ یائو باشیم تا اصل نقشه انجام بشه."
بائوشان سانرن سری تکون داد و گفت: "خوبه... همه ی تحقیقات توی اون دنیا به اجرای نقشه ی ما اینجا بستگی داره... باید زمان بندی رو درست کنیم تا اشکالی پیش نیاد."
همون لحظه در به صدا درومد و قامت مردی سفید پوش بین چهارچوب در قرار گرفت. بائوشان سانرن با دیدن مرد جوون لبخندی زد و گفت: "بیا داخل پسرم... کار مهمی باهات دارم..."
مرد جوون احترام گذاشت و داخل اتاق شد. لبخندی زد و با صدای ملایمی پرسید: "استاد بزرگ... پیغام داده بودید که به اینجا بیام... اتفاقی افتاده؟"
زن نگاهی به مشاور هان لی وو کرد، سرش رو به سمت مرد جوون چرخوند و گفت: "به کمکت نیاز دارم... البته باید قبلش موضوعی رو برات توضیح بدیم..." و شروع به توضیح دادن تمام اتفاقات کرد.
از آوردن روح اون دو پسر تا آخرین اتفاقاتی که درحال رخ دادن بود.
مرد جوون با تعجب به حرفهای استادش گوش میکرد. بعد از تموم شدن حرفها، لبخندی زد و گفت: "پس با این چیزایی که گفتید... پسر شیجیه ی من قرار نیست دیگه آسیب ببینه... یکم درک حرفهاتون برام سخت بود اما میدونم که تمامش حقیقت داره..." کمی مکث کرد و نفسی گرفت، بعد ادامه داد: "حالا چه کمکی از دست من ساخته س استاد بزرگ؟"
بائوشان سانرن از روی صندلی بلند شد و کنار شیائو شینگچن ایستاد، دستش رو روی شونه ی مرد جوون گذاشت و گفت: "باید برام دنبال یه بچه ی کوچیک بگردی... یه پسر بچه که با مادرش زندگی میکرده... توی فاحشه خونه..."
شیائو شینگچن با تعجب پرسید: "یه بچه؟ این بچه کیه و چرا انقد براتون مهمه؟"
بائوشان سانرن نگاهی مملو از غم به چهره ی زیبای مرد جوون انداخت و گفت: "این بچه اگه نجات پیدا نکنه و همون روند قبلی زندگیش رو داشته باشه... خیلی ها به دستش کشته میشن که ... تو هم جزوشون هستی..."
شیائو شینگچن بعد از تموم شدن صحبتش با بائوشان سانرن، از مخفیگاه کوهستانی خارج شد تا به شهری که محل زندگی اون پسر بچه بود بره و ماموریتش رو انجام بده...

Transmogrifiction / تناسخ Место, где живут истории. Откройте их для себя