پارت چهل و دوم

71 26 6
                                    

راز

گوسولان
تالار ابر...

دو روز از برگشتن از لانلینگ میگذشت. ووشیان بلافاصله به درخواست لان شیچن به مخفیگاه بائوشان سانرن رفته بود تا پیغام زووجون رو به مادربزرگش برسونه. تقریبا نزدیک ظهر بود که وی ووشیان به همراه زن میانسال وارد تالار ابر شد.
لان چیرن به همراه دو برادرزادش و رهبر حزب جیانگ داخل تالار منتظر نشسته بودن. با ورود وی ووشیان و بائوشان سانرن همگی بلند شدن و به طرفشون اومدن تا خوش آمد بگن. بعد از احترام گذاشتن و خوش آمد گویی، همگی توی جایگاه هاشون نشستن.
لان چیرن با حالت عصبی به وی ووشیان و لان وانگجی نگاه میکرد. بالاخره سکوت رو شکست و با لحن خشکی گفت: "واقعا توقع دارید همچین چیزی رو قبول کنم...! میخواید همه بهتون به چشم دوتا آستین بریده نگاه کنن؟"
بائوشان سانرن لبخندی زد و گفت: "به نظر من این که اون دو تا به هم علاقه دارن کافیه... نمیخوام با جدا کردنشون باعث بشم سختی بکشن..."
لان چیرن با عصبانیت گفت: "ولی این خلاف قوانینه... اینجوری باعث آبرو ریزی برای هردوتاشون میشه... ووشیان... تو میخوای آبروی وانگجی رو ببری؟"
وی ووشیان برخلاف همیشه ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد. تمام حرفهای استاد لان حقیقت بود و خودش به خوبی این موضوعو میدونست اما نمیتونست جلوی حس نیرومندی که اون رو به طرف لان وانگجی جذب میکرد بگیره.
لان وانگجی برخلاف همیشه که آروم و باوقار مینشست و حرفی نمیزد اینبار تمام دت توی بحث شرکت کرده بود و سعی داشت از علاقشون نسبت به هم دفاع کنه.
جیانگ چنگ از شدت عصبانیت تقریبا سرخ شده بود و با صدای بلندی فریاد میزد: "واقعا میخواید این کار احمقانه رو انجام بدید؟ وی ووشیان عقلتو از دست دادی؟ انگار اون هسته ی سرخ باعث شده مغزت به مشکل بخوره..."
بائوشان سانرن اخمی کرد و رو به جیانگ چنگ گفت: "بهتره آروم باشی جیانگ وان یین... این تصمیم به خودشون مربوطه... من بارها و بارها این داستان رو از اول شروع کردم اما همیشه آخرش به عشق این دو نفر ختم میشه حتی اگه تمام دنیا باهاشون مخالف باشن."
لان شیچن با لحن آرومی گفت: "اما این فقط باعث میشه که شهرت وانگجی و ارباب وی زیر سوال بره..."
لان وانگجی که حالا کاملا عصبی شده بود نگاهی به افراد داخل تالار کرد و در حالی که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه با صدای بم و خش داری گفت: "من با وی یینگ ازدواج میکنم... حتی اگه تمام دنیا باهامون مخالف باشن... این حرف آخرمه... متاسفم عمو جان... متاسفم برادر..."
لان چیرن برای اولین بار در تمام عمرش این رفتار رو از لان وانگجی میدید. باورش نمیشد که برادرزاده ی عزیزش که الگو تمام شاگردهای احزاب بود داره همچین کاری میکنه. با عصبانیت غرید: "وانگجی... تمومش کن... من بهت اجازه نمیدم... دیگه حق ندارید از این چرندیات بگید..."
بحث همچنان ادامه داشت و وی ووشیان تنها نظاره گر اون غوغا شده بود. برای لحظه ای نگاهش به چشمهای طلایی لان وانگجی افتاد«دوباره...! نه این ممکنه خطرناک باشه... باید یه کاری بکنم... هنوز نمیدونم قدرتش چقدر شده و ممکنه به خودش یا بقیه آسیب بزنه...» از جاش بلند شد و وسط تالار ایستاد. نگاهی به جمع کرد و بعد با لحن محکمی گفت: "من و لان ژان فقط برای اینکه به بزرگترامون احترام گذاشته باشیم اومدیم تا اجازه ی این کارو بگیریم... بدون موافقت همه ی شما هم ما میتونیم با هم ازدواج کنیم اما ترجیح دادیم این کارو نکنیم... شما الان با تحت فشار گذاشتن ما فقط دارید کار رو پیچیده میکنید و باعث میشید که تصمیمی که نباید رو بگیریم..." اشاره ای به لان وانگجی کرد و ادامه داد: "این مرد تمام چیزیه که من میخوام و بهش نیاز دارم... تنها کسی که توی سخت ترین لحظاتی که هسته ی سرخ داره به بدنم فشار میاره میتونه بهم کمک کنه... تنها کسی که میتونه منو کنترل کنه تا از خودم خارج نشم... تنها کسی که با تمام وجودم دوستش دارم..."
همه ی افراد داخل تالار به چهره ی سرخ شده ی وی ووشیان و چشمهای یکپارچه طلایی لان وانگجی خیره شده بودن. انگار یه چیزی درست نبود!
لان شیچن با نگرانی گفت: "ارباب وی... وانگجی... شما دوتا حالتون خوبه؟"
وی ووشیان با لحن ملایمی گفت: "این همون دلیله که بهتون گفتم..." به طرف لان وانگجی رفت و روبروش نشست. صورتش رو با دستهاش قاب گرفت و با لحن آرومی گفت: "لان ژان... من آرومم... نگران نباش... قرار نیست اتفاقی بیفته..."
همه با تعجب به اون دو نفر نگاه میکردن. بعد از چند لحظه لان وانگجی پلکی زد و چشمهاش دوباره به حالت عادی برگشتن.
لان چیرن و بائوشان سانرن با تعجب به هم نگاه کردن و همزمان گفتن: "این... امکان نداره..."
وی ووشیان با تعجب به اونها نگاه کرد و گفت: "چی امکان نداره؟"
زن میانسال نفس عمیقی کشید و سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند و سکوت کرد. لان چیرن هم دستش رو به ریشش کشید و سکوت کرد.
جیانگ چنگ گیج شده بود و نمیتونست عکس العمل درستی نشون بده. نگاهی به چهره ی آروم لان شیچن کرد و گفت: "اینجا چه خبر شده؟"
لان شیچن نفسی گرفت و جواب داد: "وانگجی تبدیل به نگهبان شده..."
جیانگ چنگ با تعجب اخمی کرد و گفت: "چی شده؟!"
وی ووشیان با وحشت به مرد محبوبش نگاه کرد. امکان نداشت این اتفاق افتاده باشه! این به چه معنی بود؟ ووشیان احساس میکرد درد شدیدی توی سینش شرو شده و نفسش رو به شماره انداخته «نکنه من باعث شدم این آسیب بهش وارد بشه؟ اگه بلایی سرش بیاد چی؟ نه... نه...» افکار مثل مارهای سمی به مغزش هجوم آورده بودن.
یعنی به همین راحتی به محبوبترین فردِ زندگیش آسیب زده بود؟ اگه از دستش میداد چی؟ اگه باعث مرگش میشد چی؟ باید جواب این سوالاتش رو پیدا میکرد. نمیتونست اجازه بده که عشقش به همین راحتی از پیشش بره...

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now