پارت آخر

120 26 26
                                    

نامزدی

یونمنگ
اسکله نیلوفر...

قایق ها کنار اسکله ایستادن و شاگرد ها بلافاصله اسب ها و گاری های هدایای نامزدی رو از داخل قایق های مخصوص حمل بار پیاده کردن. لان چیرن به همراه دو برادرزاده ی عزیزش از قایق بیرون اومدن و به طرف اسب هاشون رفتن.
لان شیچن با لبخند به برادرش نگاه کرد و گفت: "وانگجی... چیزی شده به نظر نگرانی...!!"
لان وانگجی که چهرش مثل همیشه بی حس و سرد دیده میشد، به لان شیچن نگاهی کرد و گفت: "چیزی نیست... فقط بخاطر این مراسم یکم استرس دارم."
لان شیچن با لحن آرومی گفت: "ولی تو و ارباب وی مدت زیادیه که با هم هستید... چرا باید استرس داشته باشی...!" سوار اسب های سفید رنگ شدن و لان شیچن ادامه داد: "امروز روز مهمیه وانگجی... تو باید به عنوان یه شوهر خودتو خیلی خوب نشون بدی..."
لان وانگجی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: "حق با شماس برادر... تمام تلاشمو میکنم تا ناامیدتون نکنم..."
با دستور لان چیرن همه به طرف مقر حزب جیانگ حرکت کردن. تمام مردم برای تماشای کاروان خواستگاری توی خیابون جمع شده بودن. دخترا برای دیدن دو یشم لان با هم رقابت میکردن اما با این حال نمیشد شایعات رو نادیده گرفت. شایعاتی که باعث میشد حرفای ناخوشایندی به گوش لان وانگجی برسه.
-" هانگوانگجون!! چطور ممکنه همچین کاری بکنه؟!"
-" حتما مجبورش کردن..."
-" نه... حتما وی ووشیان گولش زده. هانگوانگجون هیچوقت همچین کاری نمیکرد..."
و......

با رسیدن به در اصلی مقر حزب جیانگ دیگه خبری از شایعات نبود. انگار مردم با دیدن رهبر حزب جیانگ فهمیده بودن که نباید حرفی در این مورد به زبون بیارن.
کاروان خانواده ی داماد به دروازه اصلی رسید و همه از روی اسب ها پایین اومدن. لان چیرن به همراه لان شیچن و لان وانگجی به طرف رهبر حزب جیانگ و دو همراهش رفت. همگی بعد از احوالپرسی و خوشامد گویی به داخل مقر رفتن. هدایا توسط شاگردها پشت سرشون حمل میشد.
داخل تالار نیلوفر آبی وی ووشیان به همراه خواهر و مادربزرگش ایستاده بود. از طرفی استرس مراسم رو داشت و از طرف دیگه بخاطر شاعیاتی که دهن به دهن میگشت عصبی بود.
جیانگ یانلی لبخندی به برادر کوچکش زد و گفت: "آشیان... انقد استرس نداشته باش... اینا فقط تشریفاته برای اینکه بقیه ی حزب ها حرفی برای گفتن نداشته باشن."
بائوشان سانرن نگاهی به نوه ی عزیزش کرد و گفت: "از بابت حرفا و شایعات ناراحت نباش... همین که مراسم انجام بشه همه فراموش میکنن..."
وی ووشیان نفس عمیقی کشید و گفت: "ممنون که دارید دلداریم میدید ولی... من بخاطر خودم ناراحت نیستم. از بچگی عادت کردم پشت سرم حرف و شایعه باشه... من نگران لان ژانم... دلم نمیخواد مردم با این حرفا اونو ناراحت کنن..." اخمی کرد و با لحن حرص داری ادامه داد: "هرکی که بخواد به هانگوانگجون توهین کنه خودم تیکه تیکش میکنم..."
زن میانسان دست نوه ی دوست داشتنیش رو گرفت و گفت: "آروم باش آیینگ... مطمئن باش ما تمام تلاشمونو برای اینکه این حرفا از بین بره میکنیم."
بعد از این مکالمه ی کوتاه درهای تالار نیلوفر آبی باز شد و ورود مهمونها اعلام شد. بائوشان سانرن به همراه دو جوون همراهش جلو رفتن تا از مهمونها استقبال کنن.
وی ووشیان سرش رو پایین انداخته بود و به چهره ی کسی نگاه نمیکرد. با ملایمت احترام گذاشت و کنار مادربزرگش ایستاد. لان وانگجی هم درست مثل یه پسر بچه ی خجالتی سرش رو پایین انداخته بود و طبق توصیه ی عموش به وی ووشیان نگاه نمیکرد. کنار برادر بزرگش ایستاده بود و منتظر بود تا برای نشستن دعوت بشن.
تمام افراد داخل تالار با دیدن این چهره ی جدید از وی ووشیانِ همیشه جسور و لان وانگجیِ همیشه سرد، بی صدا میخندیدن و متعجب بودن.
بالاخره بائوشان سانرن با لحن ملایمی از مهمون ها دعوت کرد تا پشت میزهاشون بنشینن. همگی سر جاهاشون نشستن و حالا مراسم خواستگاری رسما شروع شده بود.
جیانگ یانلی با اجازه از زن میانسال شروع به صحبت کرد: "استاد لان... زووجون... خیلی خوش اومدید. خب با توجه به اینکه هر دو طرف خوب همدیگرو میشناسیم دیگه دلیلی برای معرفی و صحبت های جانبی نیست. بهتره صحبت اصلی رو انجام بدیم و مراسم نامزدی رو اجرا کنیم."
همگی موافقت کردن و صحبت درمورد مسائل اصلی شروع شد. تمام این مدت وی ووشیان و لان وانگجی در سکوت به حرف ها گوش میدادن. خوشبختانه همه چیز بدون کوچکترین مشکلی پیش میرفت و جای هیچ نگرانی برای دو جوون نمیذاشت.
بعد از ساعتی بحث و گفتگو بالاخره زمان دادن هدیه ی نامزدی رسیده بود. لان وانگجی از بائوشان سانرن و جیانگ چنگ اجازه گرفت و برای دادن هدیه به وی ووشیان از جاش بلند شد.
وی ووشیان با استرس از پشت میزش بلند شد و به طرف لان وانگجی رفت. وقتی به هم رسیدن لان وانگجی سرش رو بالا گرفت و به شاگردی که پشت سرش ایستاده بود اشاره کرد تا هدیه رو جلو بیاره. شاگرد جعبه ی کوچیک چوبی رو جلو آورد و نگه داشت. مرد جوون در جعبه رو باز کرد و از داخلش بست مویی از یشم سفیدرو بیرون آورد.
وی ووشیان با دید اون بست مو لبخندی زد و سرش رو بالا گرفت. اون گیره مو درست مثل گیره مویی بود که همیشه لان وانگجی به موهاش میبست. مرد جوون رو به چشمهای طلایی نامزدش خیره شد و با لحن ملایمی گفت: "لان ژان... لطفا برام ببندش..."
لان وانگجی لبخند محوی زد و گفت: "همم... برات میبندمش... وی یینگ... ممنونم که قبول کردی نامزد من باشی..."
وی ووشیان که از خجالت گونه هاش سرخ شده بود با صدای آرومی جواب داد: "منم ممنونم که منو به عنوان همسر آیندت انتخاب کردی..."
لان وانگجی گیره رو به موهای وی ووشیان بست. مراسم تموم شد و حالا اون دو نفر با هم رسما نامزد بودن. از قبل تاریخ مراسم ازدواج توسط لان چیرن و بائوشان سانرن انتخاب شده بود. حالا فقط باید تدارکات به پایان میرسید و مهمونها رو دعوت میکردن.
بعد از مراسم تا موقع شام همگی مشغول صحبت از مسائل مختلف شدن. زوج جوون هم از تالار بیرون رفتن تا کمی با هم وقت بگذرونن. بخاطر دوری مسیر قرار بر این شد که شب رو توی مقر حزب جیانگ بمونن.
وی ووشیان به همراه لان وانگجی به کنار یکی از دریاچه های مقر رفت. همونطور که همقدم با هم راه میرفتن به منظره ی غروب خیره شده بودن.
-" ممنونم بخاطر گلایی که توی سالن گذاشته بودید..."
وی ووشیان لبخندی زد و گفت: "نیازی به تشکر نیست لان ژان... این گلا برای من نمادی از تو هستن."
لان وانگجی نگاهش رو به چشمهای وی ووشیان دوخت. مرد جوون به راحتی میتونست هیجان رو از چشمهای لان وانگجی بخونه. با لبخند بزرگی خودش رو توی آغوش عشقش انداخت و محکم به سینش چسبید.
-" لان ژان... لان ژانِ عزیزم... دلم برای این آغوش گرمت تنگ شده بود."
لان وانگجی بدون معطلی بدن ظریف وی ووشیان رو بین بازوهای قدرتمندش گرفت و گفت: "منم دلم برات تنگ شده بود وی یینگ... دیگه هیچوقت از هم جدا نمیشیم... هیچوقت..."
اما واقعا این امر امکان داشت؟ دیگه قرار نبود از هم جدا بشن؟ هیچکدوم از اون دو نفر دلش نمیخواست به این احتمالات فکر کنه. فقط میخواستن به این فکر کنن که برای همیشه با هم میمونن.
حالا جان و ییبو نفس راحتی میکشیدن. تلاشهاشون برای رسیدن این دو عاشق به هم به ثمر رسیده بود و لان وانگجی و وی ووشیان با هم نامزد شده بود.

دو هفته ی بعد مراسمی برای ازدواج زوج جوون در مقر ابر برگذار شد که تمام احزاب در اون شرکت داشتن. دنیای تهذیبگری یک بار دیگه به آرامش رسیده بود و این بخاطر تلاشهای وی ووشیان و لان وانگجی بود.
حالا همگی به راحتی به رهبر جدید دنیای تهذیب تکیه میکردن و از کمکش بهره میبردن.
بعد از مراسم ازدواج زوج وانگشیان برای مدتی از مقر ابر بیرون رفتن تا با شکارهای شبانه به مردمی که توی دردسر بودن کمک کنن.

________________________________________

ممنونم از تمام خواننده های عزیزم که توی این چندوقت همراه من بودن و این فیک رو دنبال کردن.

دوست دار همیشگیتون لوتوس

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 10, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now