پارت دوم

226 72 15
                                    

بیداری

با صدای ضربه محکمی در باز شد، مردی با عصبانیت وارد اتاق شد و فریاد کشید: "آهای با توام، واقعا نمیخوای بلند بشی؟"

{ژان با ناراحتی توی ذهنش شروع کرد به غر زدن (چرا انقد داد میزنه؟این کیه؟ آخخخخخ سرم!!)}

مرد با عصبانیت نگاهی به مرد جوانی که با لباس مشکی رنگ و اندام باریک به همراه فلوت سیاه رنگی که به کمرش داشت، روی تخت دراز کشیده بود و حتی به خودش زحمت نداده بود چکمه هاشو دربیاره، انداخت و دوباره فریاد زد: "وی ووشیان! اینجوری میخوای به من کمک کنی؟" بعد خنده عصبی کرد و ادامه داد: " ههه! البته با درد سری که دیروز درست کردی نبایدم از جات بلند بشی. اصلا میخوام ببینم جراتشو داری بلند بشی و تو چشمام نگاه کنی؟"

وی ووشیان همونطور که روی تخت ولو شده بود به زحمت با صدایی گرفته گفت: "میشه یه لحظه ساکت بشی؟سرم داره میترکه! چرا انقد داد میزنی؟ دیوونه ای چیزی هستی؟"

جیانگ چنگ انگار که دیگه داشت از عصبانیت منفجر میشد، دندونهاشو رو هم فشار داد و غرید: "تو... تو... چطور جرات میکنی... تو داری با من اینجوری حرف میزنی؟ وی ووشیان!"

{ژان ناگهان با شنیدن این اسم برای بار دوم با خودش گفت (صبر کن ببینم... من کجام؟ این آدم کیه که با من اینجوری حرف میزنه؟ ییبو کجاس؟ وی ووشیان! چرا این اسم انقد آشناس برام!) با سردرد زیادی که داشت به زحمت چشماشو باز کرد و در کمال تعجب چیزی که میدید رو نمیتونست باور کنه. مردی با لباسی به سبک قدیمی و کاملا شبیه به لباسایی که موقع فیلمبرداری آخرین سریالش به تن میکردن وسط اتاق ایستاده بود و از عصبانیت میلرزید، وحشت زده شد (نکنه سر صحنه فیلمبرداریم؟... ولی نه، فیلم برداری که خیلی وقته تموم شده! اینجا کدوم جهنم دره ایه؟!)}

وی ووشیان دستهاشو روی سرش گذاشت و نالید: "آخخخخخخ سرم!!! انگار داره منفجر میشه"

جیانگ چنگ به طرفش اومد، لگدی به پاش زد و به زور بلندش کرد تا روی تخت بشینه، بعد با لحنی طعنه آمیز گفت: " آره دیشب انقد زیاده روی کردی که حالا باید از خماری بمیری"

{ژان به مرد جوان و خوش تیپی که روبه روش بود و با عصبانیت بهش خیره شده بود نگاه کرد، با خودش گفت: (صبر کن ببینم نکنه من....) و ناگهان به یاد حرفهای شب قبل افتاد، درست دقایقی قبل از اینکه برای همیشه چشمهاشو ببنده: (اگه یه زمانی چشم باز کنی و ببینی توی یه دنیای دیگه هستی... دوست داری کدوم شخصیت باشی) ژان کاملا گیج شده بود و کلمات مثل ضربات سنگین یه پتک توی سرش میکوبیدن، به یاد جوابی که خودش به سوال ییبو داده بود افتاد (خوب من ترجیح میدم وی یینگ باشم!!) با به یاد آوردن این جمله ناگهان از جا پرید و نگاهی به لباسهاش و سر و وضعش انداخت، بلند شد و با شتاب به سمت آینه برنزی که روی میز کنار دیوار بود رفت. مردی رو توی آینه دید که اصلا هیچ شباهتی به خودش نداشت، اما با چهره ی زیبا و لباس های مشکی رنگش و فلوتی که به کمر داشت انگار در همین لحظه از دنیای دونگهوا بیرون اومده و روبروی ژان ایستاده بود. موهای بلند مشکی که مقداری از اون با ربانی قرمز رنگ بسته شده بود و باقی موهاش روی شونه های نسبتا باریکش پخش شده بود. قد بلندی داشت و اندامش با اینکه به نظر باریک میومد ولی تو پر بود. حتی باسن گرد و برجسته اش کاملا به چشم میومد. ژان با دقت بهش خیره شده بود، نزدیک رفت و دستش رو روی آینه کشید (این منم؟ ولی چطور ممکنه؟ این لباسا درست مثل داستان سریالیه که بازی کردم! این فلوت!) دستش رو روی فلوت گذاشت (این بدن... پس وی ووشیان واقعی این شکلیه! حالا به لان وانگجی حق میدم عاشقش باشه!) لبخندی زد اما نمیتونست باور کنه.}

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now