پارت یازدهم

120 40 3
                                    

قرارداد ازدواج

جیانگ چنگ به آرومی از تخت خارج شد. توی این چند روز که مجبور به استراحت توی مقر ابر شده بود، فرصت فکر کردن به خیلی چیزا براش پیش اومده بود. امروز جیانگ یانلی برای دینش قرار بود به مقر ابر بیاد، تمام این مدت خواهر عزیزش به ناچار توی مقر حزب جین مونده بود.
"آچنگ..." جیانگ یانلی با نگرانی وارد اقامتگاه برادر کوچکترش شد: "آچنگ تو خوبی... خیلی نگرانت بودم، آشیان کجاس؟ اتفاقی براتون نیفتاده؟"
جیانگ چنگ لبخندی به خواهرش زد، دستهاش رو گرفت و به طرف میز داخل اتاق برد: "شیجیه... نگران نباش... من خوبم، وی ووشیانم خوبه. فقط یه موضوعی هست که باید بهت بگه." بلند شد و کنار خواهرش ایستاد.
وی ووشیان به همراه لان وانگجی به داخل اتاق اومد: "شیجیه... خیلی دلم برات تنگ شده بود."
لان وانگجی احترام گذاشت و گفت: "بانو جیانگ... خیلی متاسفم که نگرانتون کردیم."
جیانگ یانلی لبخندی به لان وانگجی زد: "هانگوانگ-جون... ممنونم که حواستون به برادرام هست." بعد نگاهش رو به وی ووشیان که جلوی پاش نشسته بود و سرش ر روی زانوی خواهرش گذاشته بود داد: "آشیان... موضوعی که باید بهم بگی چیه؟"
وی ووشیان سرش رو آهسته بلند کرد و به چشمهای خواهرش خیره شد، نفسی کشید و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: " من هسته ی طلاییم رو از دست دادم شیجیه"
جیانگ یانلی با نگرانی صورت برادرش رو با دستهاش قاب گرفت و گفت: "چطور... چطور ممکنه... چرا همچین اتفاقی افتاد!"
وی ووشیان لبخندی زد تا نگرانی خواهر عزیزش رو دور کنه، خواست تا دروغی سرهم کنه اما جیانگ چنگ این فرصت رو بهش نداد و با صدای غمگینی گفت: "این احمق هسته ی طلاییش رو به من منتقل کرده... سه شبانه روز درد رو تحمل کرده تا این کار خطرناک و احمقانه رو انجام بده"
جیانگ یانلی با ناباوری نالید: "ولی اگه موفق نمیشدی چی؟ اگه هسته یطلاییت از بین میرفت... اگه جونت رو از دست میدادی چی؟"
وی ووشیان لبخندی زد و بغضش رو فرو برد: "من برای نجات برادر کوچیکم حاضرم از جون خودم بگذرم شیجیه." بعد بوسه ای به دستهای مهربون خواهرش زد و آروم زمزمه کرد: "ولی درعوض قدرتی به دست آوردم که همه ی تهذیبگرا آرزوشو دارن... چه دختر چه پسر" اشاره ای به لان وانگجی که آروم و با وقار، با فاصله ی کمی ازشون ایستاده بود: "من عشقمو به دست آوردم شیجیه..." خنده ی بلندی کرد تا کمی جو رو تغییر بده و گفت: "به نظرت توی لباس عروسی خوشگل میشه نه؟"
لان وانگجی که از شدت خجالت گوشهاش سرخ شده بود از لای دندونایی که به هم میفشرد آهسته غرید: "وی یینگ..."
جیانگ چنگ و جیانگ یانلی نگاهی به هم رد و بدل کردن، دختر جوون دستهای برادرش رو گرفت و با لبخند گفت: "واقعا برات خوشحالم آشیان... این خبر واقعا قلبمو آروم کرد... حداقل الان مطمئنم که یه نفر هست که قدرت این رو داره که ازت حمایت کنه." بعد رو به لان وانگجی کرد و با همون لبخند گفت: "ممنونم هانگوانگ-جون... هیچکس به جز شما نمیتونه از آشیان کوچولوی من نگهداری و محافظت کنه." و سرش رو به نشانه احترام خم کرد.
لان وانگجی متقابلا احترام گذاشت و گفت: "برای محافظت از وی یینگ هرکاری میکنم بانو جیانگ."
وی ووشیان به همراه لان وانگجی از اقامتگاه جیانگ چنگ خارج شد تا به دیدن ون نینگ برن.
جیانگ چنگ کنار خواهرش نشست و دستش رو برای دل داری دادن گرفت: "شیجیه... لطفا ناراحت نباش، من تمام تلاشمو برای مراقبت از ووشیان میکنم... نگران نباش خواهر جون"
جیانگ یانلی دست یرادر کوچکترش رو فشرد، لبخندی زد: "میدونم شما دوتا همیشه هوای همدیگه رو دارید... و خوشحالم که رهبر حزب لان و رهبر حزب نیه کنارتون هستن آچنگ" اما توی دل دختر جوون آشوب جدیدی برپا شده بود، حرفی که وی ووشیان در مورد عشقش به لان وانگجی زده بود و عکس العمل یشم دوم گوسو، بهش نشون داده بود که موضوع بین اونها کاملا جدی عه.

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now