پارت دهم

134 43 3
                                    

خشم

لان وانگجی به همراه وی ووشیان وارد جینگشی شد، به اتاقش رفت و وی ووشیان رو تخت هل داد.
وی ووشیان روی تخت افتاد و از درد ناله ای کرد: "لان ژان این چه کاریه! چرا اینجوری رفتار میکنی؟ برای چی الان عصبانی هستی؟"
لان وانگجی به طرف میز داخل اتاق رفت و کنارش نشست: "چرا بهم نگفتی که خونریزی داشتی... فکر کردی من انقد احمقم که متوجه نمیشم!"
وی ووشیان با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: "خب چیز مهمی نبود... بخاطر طلسم تلپورت یکم به بدنم فشار اومد همین..."
لان وانگجی با عصبانیت غرید: "همین؟! انقد راحت میگی همین... تو خودت میدونی که بدنت شرایط خوبی نداره، چرا انقد ریسک میکنی. چرا نزاشتی من طلسم رو اجرا کنم؟ چرا همش میخوای به خودت فشار بیاری؟ چرا همش نمیخوای خودتو فدای دیگران کنی؟ چرا همش باعث میشی نگرانت بشم" نگاه خشمگینش رو به صورت وی ووشیان دوخت: "دیگه حق نداری همچین کارایی انجام بدی وی یینگ... بهت اجازه نمیدم خودسر رفتار کنی"
وی ووشیان اخمی کرد و گفت: "فکر کردی فقط خودت ناراحتی؟ منم از دستت ناراحتم، چرا بدون من رفتی دنبال ون چینگ! ما با هم قراره این ماموریت رو انجام بدیم" روش رو از لان وانگجی برگردوند و غر زد: "خودم بهتر از تو میدونم شرایط بدنم چجوریه."
لان وانگجی از کنار میز بلند شد و به طرف تخت رفت، دستش رو روی سینه ی وی ووشیان گذاشت و به تخت قفلش کرد: "میخوا ی بدونی الان چه حسی دارم؟" دست دی گه اش رو روی عضو وی ووشیان گذاشت و کمی فشرد.
وی ووشیان صورتش رو از درد جمع کرد و نالید: "لان ژان... درد داره، چرا این کارو میکنی!"
لان وانگجی بدون توجه به حرفهاش بند لباسش رو باز کرد و از تنش درآورد. عضوش رو توی دستش گرفت و مالید اما درست لحظه ای که به کام شدن نزدیک شد حرکتش رو متوقف کرد و دستش رو کنار کشید.
وی ووشیان ناراحت گفت: "چرا وایسادی؟!"
لان وانگجی مکثی کرد و دوباره عضو وی ووشیان رو گرفت و شروع به مالیدنش کرد، دوباره لحظه ای که به کام شدن نزدیک بود متوقف شد و رهاش کرد. وی ووشیان با چشمهای بی حالش به صورت برافروخته ی لان وانگجی خیره شد. هیچ ایده ای نداشت که چرا این کارو باهاش میکنه.
وی ووشیان آروم ناله زد: "ییبو... ا-این کار چه معنی داره! چرا داری اذیتم میکنی... درد داره..."
لان وانگجی صورتش رو به گوش وی ووشیان نزدیک کرد و زمزمه کرد: "ژان... این دقیقا حسیه که تو با کار دیروزت به من دادی... حسیه که وی یینگ با هر بار حماقتش به لان ژان میده..." بوسه ای به گونه ی پسر زیرش زد و دوباره ادامه داد: "نمیخواستم اذیتت کنم، فقط میخواستم بدونی که چه حسی دارم وقتی به حرفم گوش نمیدی و خودتو به خطر میندازی." آروم از روی وی ووشیان بلند شد، ردای روییش رو درآورد و روی بدن برهنه ی پسر انداخت و از تخت دور شد، از اتاق خواب خارج شد و به سمت جایی که گیوچینش قرار داشت رفت.
آهسته پشت میز نشست، انگشتهای ظریفش رو روی تارهای گیوچین گذاشت و مشغول نواختن ملودی شد. دوباره همون ملودی آشنا، به زیبایی و لطافت گلبرگی در زیر باران بهاری. لان وانگجی قلبش به شدت میتپید و خودش رو به سینه اش میکوبید، التماس میکرد تا دوباره وی ووشیان رو به آغوش بکشه، اما میدونست با این خشمی که داره امکان اینکه به پسر محبوبش صدمه بزنه زیاده. سعی کرد حواسش رو روی ملودی متمرکز کنه.
وی ووشیان ردای لان وانگجی رو پوشید و از جاش بلند شد، از اتاق خارج شد و به دنبال صدای ملودی آشنایی که نواخته میشد رفت. لان وانگجی رو دید که مثل یه الهه، پشت گیوچینش نشسته و مشغول نواختنه. صحنه ای که جلوی چشمهاش بود به قدری ستودنی و زیبا بود که حتی میترسید با پلک زدن اون تصویر برای همیشه محو بشه.
وی ووشیان با قدم های آهسته و سبکی به میز نزدیک شد و روبروی مرد محبوبش نشست. با خودش گفت «این مرد تمام زندگی تو عه وی یینگ... و روحی که داخل بدنشه تمام زندگی منه... هیچوقت فکرشم نمیکردم که ییبوی مهربون من میتونه انقد خشن بشه، اونم فقط بخاطر کارای من» وی ووشیان تپش سنگینی توی قلبش احساس کرد.
بی اختیار روی زمین خزید و خودش رو کنار لان وانگجی رسوند. دستهاش رو دور بازوی مرد حلقه کرد و آهسته زمزمه کرد: "متاسفم عشق من... حتی فکرشم نمیکردم که انقدر دارم آزارت میدم و نگرانت میکنم... ییبوی من... لان ژان دوست داشتنی من..."
لان وانگجی دست از نواختن کشید،دستهاش رو روی تارهای گیوچین گذاشت و لرزششون رو متوقف کرد. به طرف وی ووشیان چرخید، دست آزادش رو زیر چونه ی مرد کنارش گذاشت و سرش رو بالا آورد، به چشمهای خیس از اشکش بوسه ای زد و آهسته گفت: "بین من و تو این کلمات جایی ندارن عشق من..." لبهاش رو روی لبهای وی ووشیان گذاشت و بوسه ی عمیقی رو شروع کرد.
وی ووشیان همونطور که در بوسه همکاری میکرد، دستهاش رو به کار انداخت و کمر ردای لان وانگجی رو باز کرد. ردا رو از تنش بیرون کشید و دستهاش رو روی پوست سفید مرد کشید. با انگشتاش دونه به دونه ی عضلات بدن لان وانگجی رو لمس میکرد و با این کارش باعث میشد که بوسه هر لحظه خشن تر و عمیقتر بشه.
لان وانگجی دستهاش رو پشت کمر وی ووشیان گذاشت و روی زمین خوابوندش. لبهاش رو رها کرد و به پوست سفید گردنش هجوم برد. میبوسید و گاز میگرفت و میمکید، تمام پوست بدنش رو پر از مارک های بنفش و ریز و درشت کرد. دستش رو بین پاهای بلند و کشیده ی وی ووشیان برد، انگشتاشو روی ورودی صورتی رنگ گذاشت و با کمی فشار داخل کرد.
وی ووشیان "آه" ی کشید و کمرش رو تاب داد. دستش رو دراز کرد و کمر شلوار لان وانگجی رو باز کرد.
لان وانگجی انگشتاشو بیرون کشید، عضوش رو از داخل شلوارش درآورد و روی سوراخ ورودی وی ووشیان گذاشت و با فشار واردش شد.
کمرش رو حرکت داد و ضربه های محکمی رو به اون سوراخ تنگ وارد کرد. وی ووشیان پاهاش رو دور کمر لان وانگجی حلقه کرد، بدنش رو تاب داد تا نقطه ی حساسش رو با عضو لان وانگجی بیشتر تماس بده.
حرکت کمر لان وانگجی و صدای برخورد بدن هاشون، به همراه صدای ناله های وی ووشیان لذت رو هر لحظه براشون بیشتر و بیشتر میکرد. بعد از مدتی هر دو سرشار از لذت به اوج رسیدن و کام شدن. لان وانگجی آهسته کنار وی ووشیان دراز کشید و بدن بی حالش رو به آغوش گرفت. هر دو در سکوت به خواب عمیقی فرو رفتن.

....................................

لان شیچن آهسته وارد اقامتگاه نیه مینگجو شد، به سمت میز وسط اتاق رفت و بعد از احترام گذاشتن، روبروی نیه مینگجو نشست: "داگا... میخواستید منو ببینید؟"
نیه مینگجو مثل همیشه بداخلاق و بی حوصله جواب داد: "شیچن... تصمیمت چیه دقیقا؟ الان که باقی مونده های حزب ون اینجا هستن میخوای چکار کنی؟"
لان شیچن مقداری چای داخل فنجان نیه مینگجو ریخت و فنجان رو به دستش داد، بعد با همون آرامش همیشگیش گفت: "الان که حزب های نیه، لان و جیانگ با هم متحد شدن راحتتر میشه به این مردم بیگناه کمک کرد. داگا شما هم که دیدید، اونا فقط یه عده آدم پیر و بیگناه از قبایل تحت فرمان حزب ون هستن... تا جایی که من میدونم این قبیله همگی در کار طبابت هستن و هیچ ارتباطی با کارهای ون روهان و پسراش نداشتن." مقداری از چای داخل فنجانش رو نوشید و ادامه داد: "فعلا حال بانو ون بهبود پیدا کرده و مشغول مداوای ون نینگ و جیانگ وان یین شده. البته هنوز هیچ کدوم از حزبهای دیگه خبر ندارن که این مردم توی گوسو هستن."
نیه مینگجو نگاهی به شیچن کرد و گفت: "به همین راحتی نمیشه حمایتشون کرد. اگه بشه به صورت قراردادی ازدواجی بین یکی از قبایل با یکی از دو رهبر حزب ون اتفاق بیفته، احتمالا راحتتر میشه حمایتشون کرد."
لان شیچن سرش رو به نشان تایید تکون داد و گفت: "فقط باید ببینیم کی برای این کار مناسبتره و این که فعلا باید با جیانگ وان یین این موضوع رو مطرح کنیم... مشکلی که هست، رهبر حزب جیانگ از ون ها خوشش نمیاد و همین الان هم به سختی تونستیم قانعش کنیم که بزاره بانو ون بهش رسیدگی کنه."
نیه مینگجو سری تکون داد و گفت: "بهتره برای فردا صبح یه جلسه بزاریم و در مورد این موضوع صحبت کنیم"
"بله حتما..." لان شیچن بلند شد و احترام گذاشت: "فردا صبح میبینمتون داگا..." و از اقامتگاه نیه مینگجو خارج شد.

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now