پارت سی و چهارم

78 30 0
                                    

فرزند خوانده

مقر حزب ون
شهر بدون شب...

ون نینگ با لبخند به طرف مرد جوون اومد: "خوش اومدید برادر وانگجی... چی باعث شده که به اینجا بیاید؟"
لان وانگجی با لحن آرومش گفت: "سلام برادر نینگ... باید درمورد موضوعی باهاتون حرف بزنم."
ون نینگ سرش رو تکون داد و از لان وانگجی دعوت کرد تا بنشینه. هر دو مرد جوون کنار میز داخل سالن نشستن و خدمتکار براشون چای آورد.
لان وانگجی آهسته شروع به صحبت کرد: "برادر نینگ... میخواستم درمورد پسر کوچولویی از حزب ون ازتون سوال کنم... با مادربزرگش زندگی میکنه...
ون نینگ با تعجب گفت: "منظورتون ون یوآن عه؟"
لان وانگجی سرش رو برای تایید تکون داد و گفت: "بله درسته... گویا پدر و مادرش رو از دست داده، درسته؟"
ون نینگ نفسی گرفت و جواب داد: "بله... درسته... اون فرزند پسرعموی منه که توی نبرد همراه همسرش کشته شد." به چهره ی لان وانگجی خیره شد و ادامه داد: "برای چی میخواستید درموردش بدونید؟"
لان وانگجی مقداری از چای داخل فنجونش رو نوشید و با آرامش جواب داد: "درحقیقت من میخوام که اگه شما موافقت کنید... اون پسر کوچولو رو به عنوان پسرخوانده ی خودم به حزب لان ببرم..."
ون نینگ تای ابروش رو بالا داد و با تعجب پرسید: "به عنوان پسرخوانده ی خودتون!! ولی چرا یکی از حزب ون رو میخواید؟ آیوآن الان با مادربزرگش داره زندگی میکنه..."
لان وانگجی جواب داد: "روزی که برای نجات شما و افراد حزبتون اومدم اون کوچولو رو دیدم و ازش خوشم اومد... پسر دوست داشتنی و آرومیه... وقتی وی یینگ بهم گفت که پدر و مادرش رو از دست داده خیلی ناراحت شدم برای همین تصمیم گرفتم که اگه شما اجازه بدید به عنوان فرزندخوانده ی خودم به حزب لان ببرمش..."
ون نینگ کمی فکر کرد و بعد ون ژوچائو رو صدا زد: "به اقامتگاه مادربزرگ برو و آیوآن رو به اینجا بیار."
ژوچائو اطاعت کرد و بلافاصله به اقامتگاه رفت. ضربه ای به در زد و گفت: "مادربزرگ... رهبر حزب خواستن که ون یوآن رو ببرم پیششون."
مادربزرگ در رو باز کرد و با تعجب گفت: "برای چی میخواد آیوآن رو ببینه؟ اتفاقی افتاده؟"
ژوچائو سرش رو تکون داد و گفت: "نه مادربزرگ... اتفاقی نیفتاده. ایشون فقط خواستن که ون یوآن رو ببرم پیششون."
مادربزرگ سرش رو به نشون تایید تکون داد و پسر کوچولو رو صدا زد. آیوآن با لبخند جلو اومد و همراه ژوچائو به تالار اصلی رفت.
ون نینگ و لان وانگجی همچنان سرگرم صحبت درمورد نامه های تهدید آمیزی بودن که گوانگ یائو برای همه ی احزاب فرستاده بود تا ازش پیروی کنن.
ون نینگ با اخم کوچیکی بین ابروهاش گفت: "امیدوارم گوانگ یائو زودتر نقششو رو کنه، میترسم بیشتر از این نتونم خودمو کنترل کنم... اون نامه زیادی توهین آمیز بود."
لان وانگجی نفس عمیقی کشید با لحن جدی گفت: "احتمالا به زودی اتفاقات زیادی بیفته... باید همه آماده باشیم..."
"رهبر حزب... ون یوآن اینجاس..."
ون نینگ لبخندی زد و به پسر کوچولو نگاه کرد: "بیا اینجا آیوآن... ایشون رو یادت میاد؟"
پسر کوچولو نزدیک شد و آهسته سلام کرد و گفت: "بله یادم میاد... اِر گه گه..."
لان وانگجی نگاهش رو به پسرک داد و گفت: "درسته... خوب یادت مونده..."
ون نینگ با لحن ملایمی گفت: "آیوآن... میخوام تورو با هانگوانگجون به حزب لان بفرستم... ایشون میخوان به عنوان پسرخواندشون تورو به حزبشون ببرن..."
ون یوآن نگاه متعجبش رو به دو مرد دوخت، کاملا از چهرش میشد فهمید که چقد گیج شده.
فرزندخوانده...!
این یعنی چی؟
ون نینگ که متوجه نگاه متعجب پسر شد با لبخند گفت: "قراره پدر جدیدت باشن..."

Transmogrifiction / تناسخ Onde histórias criam vida. Descubra agora