پارت چهل و سوم

74 23 4
                                    

نگهبان

گوسولان
تالار ابر...

وی ووشیان نمیتونست بفهمه کجای کارش مشکل داشته که این اتفاق افتاده. با کلافگی سرش رو چندبار تکون داد و گفت: "نه این امکان نداره. لان ژان هسته ی طلایی قدرتمندی داره... اون یه تهذیبگر خیلی نیرومنده... امکان نداره..." نگاهش رو به لان چیرن و مادربزرگش دوخت. احساس میکرد اونها از چیزی خبر دارن ولی درموردش حرف نمیزنن. با لحن نگرانی گفت: "مادربزرگ... عمو چیرن... چه اتفاقی برای لان ژان داره میفته؟ لطفا بگید حقیقت چیه..."
هر و نفر در سکوت نشسته بودن و فقط گاهی به لان وانگجی که مث همیشه آروم و باوقار نشسته بود نگاه میکردن.
لان شیچن این بار به حرف اومد و گفت: "عمو جان... بانو بائوشان... نکنه اون چیزی که توی افسانه های هسته ی سرخ اومده اتفاق افتاده؟ یعنی وانگجی..."
جیانگ چنگ احساس میکرد اون سه نفر بقیه رو غریبه میدونن که حرفی نمیزنن. وقتی برادرش رو اونجوری کلافه و نگران دید، مثل همیشه کم طاقتیش بالاخره کار خودش رو کرد. با اینکه لان وانگجی آروم به نظر میومد اما میتونست از نگاهش استرس رو حس کنه.
رهبر حزب جیانگ از کوره در رفت و مشتش رو مکم روی میز کوبید. زیدیان توی انگشتش شروع به جرقه زدن کرد و نشون از حجم عصبانیت صاحبش بود. با لحن عصبی و خشنی فریاد زد: "تا کی میخواید این موضوعو پنهان کنید؟ این الان یه مسئله مربوط به همه ی ما س... نمیبنید این دو نفر چه حالی دارن؟ خب یه کلام بگید چه خبره تا بتونیم یه فکری براش بکنیم..."
همه ی افراد داخل تالار با تعجب به جیانگ چنگی که با صدای بلند پشت سر هم مشغول حرف زدن نگاه کردن.
لان چیرن نفس عمیقی کشید و گفت: "رهبر حزب جیانگ... اینجا گوسولانه... فریاد زدن ممنوعه..."
اما جیانگ چنگ قصد عقب نشینی نداشت پس ادامه داد: "استاد بزرگ... متاسفم که قانون رو ندید میگیرم... الان حال وی ووشیان و برادر وانگجی برام خیلی مهم تر از قوانینه... بجای توبیخ کردن من لطفا بهمون بگید چه اتفاقی داره برای برادر قسم خورده ی من میفته..."
لان شیچن با خونسردی لبخندی به جیانگ چنگ زد و گفت: "آروم باشید رهبر حزب جیانگ... نیازی به نگرانی نیست... وانگجی مشلی نداره."
بائوشان سانرن سری تکون داد و تایید کرد: "درسته... وانگجی هیچ مشکلی نداره فقط..."
اینبار خود لان وانگجی به حرف اومد و با لحن آرومی پرسید: "فقط چی بانو بائوشان...!"
زن میانسال ادامه داد: "جای هیچ نگرانی نیست وانگجی... طبق افسانه ها، هسته ی سرخ قدرت خیلی زیادی داره و امکان داره توی بعضی شرایط صاحبِ هسته نتونه خودش رو کنترل کنه و ناخواسته به خودش یا دیگران آسیب بزنه... استاد لان..." نگاهش رو به لان چیرن دوخت و منتظر شد.
لان چیرن دستی به ریشش کشید و در ادامه ی حرف بائوشان سانرن گفت: "درسته... توی افسانه ها اومده که صاحب هسته ی سرخ، با کسی که بیشتر از همه بهش نزدیک باشه پیوند میخوره... توضیح زیادی درمورد نوع پیوند نوشته نشده چون کاملا متفاوتن... ولی گفته شده که این پیوند باعث میشه که هسته ی طلاییِ فرد دوم تحت تاثیر نیروی هسته ی سرخ قرار بگیره و مقداری انرژی بینشون تبادل بشه... و اینجوری اون شخص تبدیل میشه به..."
چهار مرد جوون به چهره ی دو استاد میانسال خیره شده بودن. وی ووشیان که تازه متوجه اون اتفاقات اخیر بین خودش و وانگجی شده بود لبش رو گزید. با صدای آرومی گفت: "اون شخص تبدیل میشه به نگهبان برای صاحب هسته ی سرخ..."
بائوشان سانرن تایید کرد و گفت: "که البته این یه اتفاق خوبه... شخصی که از طرف هسته ی سرخ انتخاب میشه علاوه بر اینکه رابطه ی نزدیکی با صاحب هسته داره، همیشه فرد قدرتمندیه... بعد از این اتفاق به قدرت هسته ی طلاییش اضافه میشه و انرژی معنویش به میزان قابل توجهی افزایش پیدا میکنه، بدنش درست مثل صاحب هسته ی سرخ درمقابل آسیب های احتمالی مقاوم میشه و..."
اینبار لان وانگجی حرف بانوی میانسال رو ادامه داد: "و تنها کسیه که میتونه در مواقع ضروری صاحب هسته ی سرخ رو کنترل کنه... و... اثراتی که اون هسته بعد از هر بار استفاده از قدرتش روی بدن صاحبش میذاره برطرف کنه..." رو به عموی بزرگش کرد و گفت: "عمو جان... اون تاثیراتی که روی بدن وی ووشیان ایجاد میشه فقط با من برطرف میشه، درسته؟"
مرد میانسال تایید کرد: "بله... با توجه به اینکه الان هسته ی سرخِ ووشیان تورو به عنوان نگهبانِ خوش انتخاب کرده، تو تنها کسی هستی که میتونه بهش کمک کنه."
لان وانگجی نگاهش رو به بائوشان سانرن داد و گفت: "پس الان تنها کسی که به راحتی میتونه وی یینگ رو کنترل کنه و اجازه ی استفاده از قدرتش رو نده منم، درسته؟"
بائوشان سانرن سرش رو تکون داد و گفت: "درسته وانگجی... تو تنها کسی هستی که حتی درست لحظه ای که ووشیان تمام قدرت هسته ی سرخشو آزاد کنه و همه رو به زمین بزنه و به مرز نابودی ببره... میتونی بدون هیچ آسیبی بهش نزدیک بشی و کنترلش کنی..."
لان وانگجی دوباره گفت: "و تنها کسی که میتونه ازش محافظت کنه منم. با هر تنش عصبی که بهش وارد میشه، بدن من فورا تحت تاثیر قرار میگیره، به محض اینکه احساس نگرانی یا خطر میکنه، بدن من واکنش نشون میده و توی حالت آماده باش میرم برای محافظت ازش... و خیلی احساسات و اتفاقای دیگه، درسته؟"
جیانگ چنگ چشمی ریز کرد و رو به لان وانگجی گفت: "برادر وانگجی... منورت از این سوالا چیه؟"
لان وانگجی از جاش بلند شد. دست وی ووشیان رو گرفت و وسط سالن ایستاد. به افراد داخل تالار نگاهی کرد و بعد با همون لحن آرومش گفت: "پس دیگه هیچ بحثی باقی نمیمونه... از اونجایی که من و وی یینگ با هم پیوند خوردیم، با اجازه ی همگی با هم ازدواج میکنیم. لطفا عمو جان تاریخ خوش یمنی رو انتخاب کنید تا مراسم انجام بشه."
لان شیچن لبخندی زد و قبل از اینکه دوباره صدای مخالفتا بلند بشه، از جاش بلند شد و به طرف دو مرد جوون رفت. با لحن ملایمی گفت: "من به عنوان رهبر دنیای تهذیبگری این ازدواج رو کاملا مناسب میدونم. بهتون تبریک میگم... مراسم خوبی براتون توی گوسو برگذار میشه."رو به لان چیرن کرد و ادامه داد: "عمو جان... حالا یه دلیل محکم برای این ازدواج وجود داره... وانگجی و ارباب وی شریک تهذیبگری هم هستن بخاطر پیوند بین هسته های معنویشون..."
جیانگ چنگ تایید کرد و گفت: "درسته... منم از این ازدواج حمایت میکنم."
بالاخره لان چیرن سکوتش رو شکست و گفت: "برای آخر این ماه یه روز رو مشخص میکنم برای مراسم ازدواج..." و بعد رو به بانو بائوشان گفت: "بانوی بزرگ... برای انتخاب این تاریخ منو همراهی میکنید؟"
زن میانسال سرش رو تکون داد و گفت: "البته... و اینکه باید درمورد موضوعی با شم صحبت کنم..."
بعد از رفتن بزرگترها،وی ووشیان و لان وانگجی از تالار خارج شدن و به طرف جنگل ابر رفتن، کمی که داخل جنگل شدن وی ووشیان با خوشحالی خودش رو توی بغل لان وانگجی انداخت، لبهاش رو روی لبهای مرد مورد علاقش گذاشت و بوسه عمیقی رو شروع کرد. لان وانگجی دستهاش رو دور کمر وی ووشیان حلقه کرد و بدنش رو بلند کرد و به درختی چسبوند. کم کم بوسه عمیقتر شد و لباسهاشون از روی شونه هاشون پایین افتاد.
وی ووشیان دستش رو داخل شلوار لان وانگجی فرو برد و دیکش رو توی دستش گرفت اما درست لحظه ای که کار داشت جدیتر میشد صدای عصبی مردی به همراه صدای سرفه ی مرد دیگه ای باعث شد اونها فورا خودشون رو جمع و جور کنن.
رهبر حزب جیانگ با لحن خشن و عصبی گفت: "داری چه غلطی میکنی وی ووشیان... شما دو نفر هنوز حتی نامزد نکردید... چطور جرات کردی همچین کاری رو با برادرم بکنی لان وانگجی...!" با خشم نفسی گرفت و ادامه داد: "تا قبل از مراسم نامزدی حق ندارید همدیگه رو بغل کنید و ببوسید... چه برسه بخواید همچین کارایی بکنید..."
لان شیچن هم با اخم نگاهی به برادرش کرد. حرف جیانگ چنگ رو تایید کرد و گفت: "بله حق با رهبر حزب جیانگه... شما دو نفر تا قبل از نامزد شدن نمیتونید این کارارو انجام بدید... این یه رسم و البته یه قانونه..."
وی ووشیان خواست اعتراض کنه که زودتر از اون لان وانگجی گفت: "بله برادر... حق با شماس..." لباس های وی ووشیان رو مرتب کرد و گفت: "تو باید با برادرت به یونمنگ برگردی و تا زمان خواستگاری و نامزدی صبر کنی وی یینگ..."
وی ووشیان احساس میکرد در حقش ظلم بزرگی شده. با دلخوری غر زد: "ولی من نمیخوام ازت دور بشم لان ژان... میخوام کنارت باشم... میخوام..."
لان وانگجی حرفش رو ناتموم قطع کرد و گفت: "من هر آخر هفته به دیدنت میام البته اگه برادر وان یین اجازه بده..."
جیانگ چنگ نفسی گرفت و تایید کرد: "میتونی بیای اما... نباید کاری بکنید... حواست باشه لان وانگجی... این یه هشداره... وگرنه دیگه اجازه نداری به دیدنش بیای..."

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now