پارت سی و هفتم

85 34 3
                                    

آغاز نقشه 3

مخفیگاه بائوشان سانرن...

زن میان سال وارد اقامتگاهش شد و شیائو شینگچن همراهش به داخل رفت. با لحن جدی رو به مرد جوون گفت: "شینگچن... خوب گوش کن، تو باید برای کمک به این نقشه به گوسولان پیش رهبر حزب لان بری... به قدرت شمشیر تو نیاز دارن، به قدرت هرشمشیر تهذیبگر قدرتمند دیگه ای که وجود داره نیاز دارن..."
شیائو شینگچن تایید کرد و گفت: "بله حق با شماس استاد بزرگ... توی این مدت که نبودید اتفاقای زیادی افتاد... دقیقا دیروز اجساد درنده همزمان به مقر حزب ون و جیانگ حمله کردن... البته که ارباب وی جوان تونست به راحتی توی یه چشم به هم زدن همشون رو از بین ببره اما..." مکثی کرد و بعد ادامه داد: "این امکان نداره که بتونه همزمان از همه ی احزاب دفاع کنه..."
بائوشان سانرن برای اینکه مرد جوون نگرانیش رو نبینه سرش رو چرخوند و با لحنی که سعی داشت این نگرانی رو پنهان کنه گفت: "آیینگ میتونه یه راهی براش پیدا کنه. این نبرد بین اون و طلسمی که خودش ساخته..." اما توی دلش آشوبی به پا شده بود.
شیائو شینگچن آهسته گفت: "منم مثل شما نگران خواهرزاده ی عزیزم هستم... برای همین هر کاری که از دستم بربیاد برای کمک بهش انجام میدم..." بعد احترام گذاشت و به طرف در اقامتگاه رفت. قبل از خروج مکثی کرد و به سمت استادش چرخید، با لبخند ملایمی گفت: "استاد... لطفا مراقب پسرخونده من باشید و خوب تربیتش کنید، اگ-"
زن میان سال اجازه ی تموم شدن حرفش رو نداد. با اخمی غلیظ بهش نگاه کرد و گفت: "پیش خودت چی فکر کردی شیائو شینگچن که داری اینجوری وصیت میکنی...! من این نقشه رو نکشیدم که در عوضه نجات جون نوه م تورو به کشتن بدم... به نفعته که سالم برگردی و خودت پسرخوندتو تربیت کنی... حالا تا بخاطر این حرفات مجازاتت نکردم برو و کاری که گفتم انجام بده..."
مرد جوون لبخند زد و بعد از احترام گذاشتن از اقامتگاه خارج شد و به طرف گوسولان به راه افتاد...

..............................

مقر حزب جین
برج کپور طلایی...

شاگرد جوون با عجله وارد شد و احترام گذاشت: "رهبر حزب... خبر عجیبی دارم..."
گوانگ یائو همونطور که با لبخند مشغول صحبت با سوشه بود به طرف شاگرد برگشت و گفت: "چه خبری داری...! حمله چطور بود... چقد خسارت وارد شده؟"
شاگرد کمی مِنو مِن کرد و با صدای لرزونی گفت: "م- ما نتونستیم... بهشون خسارتی وارد کنیم..."
لبخند گوانگ یائو کمرنگ شد. ابرویی از تعجب بالا داد و گفت: "منظورت چیه که نتونستید...! اون همه جسد درنده با طلسم ببر یین احضار شدن و به اونا حمله کردن... پس چجوری نتونستید!!!"
شاگرد جوون بلافاصله زانو زد و با لحن وحشت زده ای گفت: "رهبر حزب... ارباب وی... اون توی یه چشم به هم زدن همه ی اجساد رو از بین برد... کاری از دست ما ساخته نبود... لطفا منو ببخشید رهبر حزب..."
گوانگ یائو با عصبانیت فنجان توی دستش رو روی میز کوبید. نمیتونست منظور حرف شاگرد رو بفهمه. یعنی چی که وی ووشیان تونسته بود توی چشم به هم زدن اجساد رو از بین ببره!
گوانگ یائو از جاش بلند شد و به طرف شاگرد جوون رفت: "چطور ممکنه... چطور اینکارو کرد... اون چطور تونست اجسادی که با طلسم ببر یین کنترل میشن رو از بین ببره؟!"
سوشه با عصبانیت گفت: "ارباب... باید زودتر نقشه رو عملی کنیم... باید به گوسولان حمله کنیم..."
رهبر حزب جین با عصبانیت غرید: "زودتر همه چیزو آماده کنید... فردا صبح حمله میکنیم... حق با تو عه سوشه... باید تا ارگه قدرتشو دوباره به دست نیاورده و وانگجی تنهاس بهشون حمله کنیم..."

.........................

گوسولان
جینگشی...

وی ووشیان کشی به بدنش داد. بخاطر اتفاقی که دیروز افتاده بود تمام تنش کوفته شده بود. آهسته توی تخت جابه جا شد. نگاهی به اطراف انداخت، تازه یادش اومده بود که کجاس. با نگاهش تمام اتاق رو به دنبال لان وانگجی گشت اما خبری از مرد مورد علاقش نبود. با تعجب از جاش بلند شد و ردای بیرونیش رو پوشید. به طرف در جینگشی رفت و بازش کرد اما با باز شدن در احساس کرد دنیا دور سرش چرخید. تمام سبزه ها و درختان جینگشی پر از خون بود و بوی تندی توی فضا پیچیده بود. با پاهای برهنه از جینگشی بیرون دوید.
هر طرف رو که نگاه میکرد پر از اجساد شاگردان حزب لان بود. همونطور که میدوید با استرس فریاد زد: "لان ژان... لان ژان... کجایی..."
بالاخره به تالار اصلی مقر رسید. وقتی وارد شد نمیتونست از صحنه ای که دیده روی پاهاش بایسته. با قدم های لرزون وارد تالار ابر شد. توی تالار اصلی جسد لان چیرن و رهبر حزب لان روی زمین افتاده بود.
وی ووشیان با وحشت به اطرافش نگاه میکرد و به دنبال عشقش میگشت. توی قسمت اصلی تالار مردی سفید پوش زانو زده بود، لباس سفیدش با خون تزئین شده بود. وی ووشیان احساس کرد نفسش به شماره افتاده. با قدمهای لرزون آهسته به طرف مرد رفت.
میدونست که اون مرد کیه اما نمیخواست باور کنه. پشت سرش روی زمین زانو زد و به آرومی گفت: "ل-لان ژان... اینجا چه خبره... کی این کارو کرده... لان ژان..."
لان وانگجی بی حرکت و بدون هیچ جوابی همچنان نشسته بود. بیچن کنار پاهاش روی زمین بود و گوچینش هم با تار های پاره شده درست جلوش افتاده بود.
وی ووشیان دستش رو بالا برد تا شونه ی مرد رو لمس کنه اما دلش گواهی بدی میداد. چند بار دستش رو عقب برد و دوباره به طرف شونه ی لان وانگجی دراز کرد. بالاخره دلش رو به دریا زد و شونه ی مرد جوون رو گرفت.
بدن بیجون لان وانگجی توی بغلش افتاد. وی ووشیان با وحشت به صورت بی روح مرد جوون خیره شده بود.
"لا... لان... لان ژان... لان ژاااااان..." با صدایی که پر از احساسات مختلف بود فریاد میزد: "بیدار شو... لان ژان... عشقم... چشماتو باز کن..."
اما هیچ نشونی از کوچکترین حرکت دیده نمیشد. وی ووشیان سر وانگجی رو محکم به سینش چسبونده بود و اشک میریخت. چطور ممکن بود نبرد به این بزرگی اتفاق افتاده باشه و اون متوجه نشده باشه!
دوباره به صورت لان ژان عزیزش نگاه کرد. دیگه خبری از اون چشمهای طلایی نبود. وی ووشیان با دیدن جای خالی اون تیله های طلایی دوباره شروع به فریاد زدن کرد.

"وی یینگ... وی یینگ..."
وی ووشیان با وحشت چشمهاش رو باز کرد. با دیدن لان وانگجی که با نگرانی بهش خیره شده بود و صداش میزد بی اختیار شروع به گریه کرد و خودش رو توی بغل مرد مورد علاقش جا داد. حتی کلمه ای حرف نمیتونست بزنه و فقط بی وقفه اشک میریخت. با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: "لان ژان... هیچوقت ترکم نکن..."
لان وانگجی آروم کمرش رو نوازش کرد و با صدای آرامش بخشش زمزمه کرد: "چیزی نیست وی یینگ... فقط یه کابوس بوده... من همینجا کنارتم نگران نباش..."
این کابوس انگار اخطاری به وی ووشیان بود...

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now