پارت سی و نهم

79 28 3
                                    

بازداشت

ساختمان BS

"بانو بائوشان... بانوی من..." مرد با عجله وارد دفتر کار بائوشان سانرن شد.
زن میانسان با خونسردی در حالی که از پنجره به منظره ی غروب خورشید خیره شده بود گفت: "بالاخره تموم شد...!!"
مرد بلافاصله جواب داد: "بله بانوی من... همین الان اون نبرد با از بین رفتن گوانگ یائو تموم شد..."
بائوشان سانرن جرعه ای از شراب لبخند امپراطور که مورد علاقه ی نوه ی عزیزش بود رو نوشید و گفت: "همه چیز آمادس؟ طلسم ببر یین چی شد؟ مطمئن شدید که دست کسی نمیفته و دوباره پیش آیینگِ؟"
مرد کمی مکث کرد و بعد جواب داد: "راستش بانوی من... ارباب جوان وی... با قدرت عجیبی که داشتن خیلی راحت گوانگ یائو و طلسم ببر یین رو از بین بردن... حتی خاکسترشون هن به جا نمونده..."
بائوشان سانرن نفسی گرفت و لیوان رو روی میز کنار پنجره گذاشت. به طرف در اتاق رفت و گفت: "هان سونگ کارش رو انجام داد؟"
مرد به دنبال زن میانسال به راه افتاد و به همراهش از اتاق خارج شد: "بله بانوی من... مقدمات همه چیز آماده شده. هان سونگ همونجایی که باید پیداش کنن پنهان شده."
زن میانسال لبخندی زد و به همراه اون مرد به طرف محل پنهان شدن هان سونگ رفت.

........................

اداره ی مرکزی پلیس
بخش جنایی...

افسر مین لو به سرعت خودش رو به دفتر افسر لی هوانگ رسوند: "رئیس... بالاخره پیداش کردیم..."
افسر ارشد پرونده با نیشخندی از روی صندلیش بلند شد و گفت: "کارت خوب بود مین لو... باید بریم قبل از اینکه دوباره فرار کنه بگیریمش..."
افراد پلیس بلافاصله به طرف مخفیگاه هان سونگ به راه افتادن. بالاخره بعد از ماه ها تلاش موفق شده بودن که اون قاتل روانی رو پیدا کنن. مردی که با نقشه ی حساب شده ای دو بازیگر جوون رو به قتل رسونده بود و در نهایت خونسردی درست جلوی چشمهای افراد پلیس معشوقه جوون خودش رو تکه تکه کرده بود.
افسر لی هوانگ با لحن هیجان زده ای با بیسیم اعلام کرد: "به محض رسیدن، نیروها کل مخفیگاه رو محاصره کنن... نباید از دستمون فرار کنه..."
نیرو های پلیس تمام ساختمون رو محاصره کرده بودن و هیچ راه فراری برای قاتل فراری باقی نمونده بود. حالا دیگه وقتش بود تا هان سونگ نتیجه ی کارهایی که کرده ببینه...

....................

مخفیگاه هان سونگ...

"من... من کجام... ای-اینجا کجاس... شماها کی هستید..." مرد جوون با تعجب وحشت به اطرافش نگاه میکرد. آخرین چیزی که به خاطر میاورد نبردی بود که توی گوسولان به راه انداخته بود و وی ووشیان باهاش مبارزه کرده بود.
زن میانسالی از در وارد شد و با نیشخند گفت: "بالاخره تموم شد... جین گوانگ یائو..."
مرد جوون به طرف زن چرخید. به هیچ عنوان تا به حال اون زن رو ندیده بود! با تعجب پرسید: "تو کی هستی... من چجوری به اینجا اومدم! اینجا کجاس؟"
بائوشان سانرن تک خنده ای کرد و گفت: "اینجا دنیای دیگه ای در موازات دنیای خودته... تبعیدگاه توعه تا ابد... و... من تو رو به اینجا آوردم تا جزای کارهایی که کردی ببینی..."
گوانگ یائو اخمی کرد و گفت: "جزا... جزای کدوم کار؟"
زن میانسال روی صندلی روبروی گوانگ یائو نشست و گفت: "تمام کارهایی که بعد از بارها و بارها متولد شدنت انجام دادی... تو یه شرور واقعی هستی گوانگ یائو... بارها سعی کردم با دوباره شروع شدن زندگیت بهت کمک کنم اما... تو درست بشو نبودی..."
گوانگ یائو سرش رو پایین انداخت و با لحن ملتمسی گفت: "حالا میخوای با من چکار کنی؟! لطفا... منو ببخش... بزار دوباره برگردم تا جبران کنم..."
بائوشان سانرن در جواب گفت: "برگردی... ولی دیگه امکانش نیست پسرجون... تو باید برای باقی عمرت اینجا بمونی..."
گوانگ یائو با لحن وحشت زده ای گفت: " نه... این امکان نداره..." سرش رو پایین انداخت و شروع به لرزیدن کرد. انگار که از شدت پشیمونی درحال گریه بود اما ناگهان صدای خنده ی عصبیش اتاق رو پر کرد و ادامه داد: "بمونم! اینجا... اما امکانش نیست مادربزرگ... من به این زندگی پایان میدم تا دوباره توی دنیای خودم متولد بشم... نمیتونی جلوی این چرخه رو بگیری... هربار که متولد بشم بازم پسر گوانگ شان هستم و همین داستانا دوباره تکرار میشه چون من قدرتمند ترین و زیرک ترین آدم توی دنیای خودمم... نمیتونی منو اینجا نگهداری..."
بائوشان سانرن سری به نشانه ی تاسف تکون داد و گفت: "جین گوانگ یائو... تو دیگه هیچوقت نخواهی مُرد... تو طلسم شدی... طلسم شدی تا عمر طولانی داشته باشی و عذاب بکشی... عذابی که توی هربار زندگی کردنت به عنوان جین گوانگ یائو به همه ی اطرافیانت دادی..." دستش رو روی سر مرد جگوون گذاشت و با قدرتی که داشت تمام خاطراتی که از زندگی های مکرر گوانگ یائو داشت رو بهش منتقل کرد. بعد دوباره ادامه داد: "اینا تمام کارهای وحشتناکه تو هستن... تو لیاقت یه زندگی دوباره رو نداری..."
گوانگ یائو با دیدن اون خاطرات بیشتر وحشت کرد. اینا تمام نقشه هایی بود که توی ذهنش داشت و هنوز عملی نکرده بود! البته توی این زندگیش و قبلا توی زندگیای دیگه همه رو به اتمام رسونده بود. اما همیشه آخر داستانش با مرگش به وسیله نیه مینگجو تموم میشد.
مرد جوون سرش رو به دوطرف تکون داد و فریاد زد: "نه... باید همین الان این طلسم رو از بین ببری... همین حالا طلسمو بردار..."
بائوشان سانرن پوزخندی زد و گفت: "از توان من خارجه که این طلسم رو بردارم... طلسم کار یه آدمِ قدرتمنده... متاسفم آیائو..."
گوانگ یائو غرید: "کار کیه... بگو همین الان این طلسمو برداره... بگو—"
مرد جوونی که به تازگی وارد اتاق شده بود لبخند بزرگی زد و حرف گوانگ یائو رو قطع کرد و گفت: "خب راستش... طلسم کارِ منه..."
گوانگ یائو با تعجب به مرد جوون نگاه کرد. همون چهره، همون لباس های سیاه، همون فلوت و همون چشمهای خاکستری. درسته این آدم وی ووشیان بود. با لحن وحشت زده ای گفت: "اینا همه کار تو بود... تو منو به اینجا کشوندی... تو شیطان بزرگ... تو..."
وی ووشیان با لبخند گفت: "اوووو!!! تند نرو لیان فنگ زون... من فقط کاری رو انجام دادم که باید میکردم..." ناگهان لحنش تغییر کرد و رنگ چشمهاش به سرخی خون شد. چنچینگ رو از کمرش برداشت و بین انگشتهای دست راستش با مهارت چرخوند و ادامه داد: "تو به عزیزان من صدمه زدی... بارها به زندگی برگردونده شدی تا جبران کنی اما باز هم همون کارها رو انجام دادی... حالا اینبار من تورو به اینجا تبعید کردم با طلسمی که فقط من یعنی استاد تعالیم شیطانی میتونه از بین ببرتش... تو محکومی به عمر طولانی و عذاب کشیدن با این بدن و توی این دنیا... بهت خوش بگذره جین گوانگ یائو..."
بعد از این حرفها وی ووشیان، مرد جوون رو با نیروی شیطانیش بیهوش کرد و به همراه بقیه از اونجا خارج شد.
نیروهای پلیس با علامت افسر ارشد پرونده به داخل ساختمون حمله کردن و گوانگ یائو یا همون هان سونگ قاتل فراری رو دستگیر کردن. بالاخره این پرونده به اتمام رسید.
بعد از محاکمه، هان سونگ به دلیل اختلال روانی به حبس ابد در بیمارستان روانی که مخصوص زندانی ها بودمحکوم شد. حالا باید برای باقی عمرش توی یک اتاق سفید رنگ با دیوارهایی که با ضربه گیر عایق شده بودن حبس میشد.
این مجازات کسی بود که بارها بهش فرصت داده شده بود تا زندگیش رو تغییر بده اما اون باز هم همون راه رو در پیش گرفته بود و به تمام اطرافیان و عزیزان خودش آسیب رسونده بود. مردی که ذات پلیدش به هیچ عنوان تغییر پذیر نبود...

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now