پارت سی و سوم

71 30 0
                                    

انتظار

وی ووشیان زیر درخت کهنسالی دراز کشیده بود و ساقه ی باریک علفی رو بین دندونهاش نگهداشته بود. غرق در افکار خودش بود و به نقشه هایی برای از بین بردن یائو فکر میکرد. لحظه ای چشمهاش رو بست و با خودش گفت: "الان نزدیک یک سال داره میشه که به این بدن و این دنیا اومدم... حالا که با روح اصلی این بدن پیوند خوردم تمام خاطراتش رو میتونم ببینم... هممم... لمس این همه سختی از نزدیک واقعا ترسناکه..."
"ارشد وی..." شاگرد جوون به وی ووشیان نزدیک شد و احترام گذاشت: "ارشد وی... استاد لان میخوان شما رو ببینن..."
وی ووشیان از جاش بلند شد. ردای بلند و سیاهش رو مرتب کرد، بعد همراه پسر جوون به سمت لان شی رفت. بعد از اتفاقاتی که براش افتاده بود و لان چیرن ازشون با خبر شده بود، مرد میانسال رفتار ملایمتری نسبت به قبل با وی ووشیان داشت و البته که مرد جوون حالا بیشتر مواظب رفتارش بود تا لان چیرن رو نرنجونه و به عنوان یه متحد قوی کنار خودش نگهداره.
وی ووشیان وارد لان شی شد و به استاد اعظم حزب لان احترام گذاشت. با لحن مودبانه ای گفت: "استاد لان... منو میخواستید ببینید...!"
لان چیرن ابرویی بالا داد و گفت: "بیا بشین ووشیان... باید باهات درمورد موضوعی صحبت کنم..."
وی ووشیان کنار میز نشست و با لحن آرومی پرسید: "چه موضوعی استاد لان؟!"
لان چیرن نگاهش رو به چهره ی پسر جوون دوخت و کمی مکث کرد. بعد به آرومی گفت: "در مورد قدرتیه که هسته ی سرخ داره بهت میده... توی افسانه ها اومده که این قدرت روی بدن صاحبش تاثیر عجیبی داره و بعد از هر بار استفاده از قدرتش دچار حالت خاصی میشه... مثلا یه نمونش که توی افسانه ها ذکر شده تشنگی شدید به خون یا ضعف شدید بدن صاحبشه... تا به حال دچار همچین چیزایی نشدی؟"
وی ووشیان بلافاصله جواب داد: "نه استاد لان... تا حالا با مشکلی روبرو نشدم اما... اگر چیز عجیبی باشه حتما بهتون میگم... خیالتون راحت باشه..."
لان چیرن سری تکون داد و ادامه داد: "خوبه... نمیخوام برات اتفاقی بیفته و برادرزاده ی عزیزم عذاب بکشه... به اندازه ی کافی وقتی تعالیم شیطانی رو شروع کردی عذاب کشیده... برای همین میخوام تمام مدت زیر نظر خودم و کنار وانگجی باشی..." جرعه ای از چای رو نوشید و دوباره گفت: "و یه چیز دیگه... باید ازت تشکر کنم که به شیچن کمک کردی بهبود پیدا کنه..."
وی ووشیان با لبخند عمیقی گفت: "نگران نباشید عمو جان... دیگه هیچوقت لان ژان رو اذیت نمیکنم... و درمورد زووجون... این تنها کاری بود که از دستم برمیومد..."
وی ووشیان و لان چیرن برای مدتی توی لان شی مشغول صحبت بودن. بالاخره با صدای زنگ پایان کلاس دست از صحبت برداشتن. وی ووشیان از کنار میز بلند شد و به استاد بزرگ احترام گذاشت. بعد از لان شی خارج شد و به طرف جینگشی رفت.

................................

مقر حزب جین...

بانو جین با عصبانیت تقریبا فریاد زد: "تو... به چه حقی داری اینکارو میکنی؟"
جین گوانگ یائو لبخند همیشگیش رو زده بود با ملایمت مشغول دستور دادن به افرادش بود: "همه رو داخل اتاقهاشون حبس کردید؟ تونستید برادرمو پیدا کنید؟"
شاگرد ارشد جواب داد: "بله ارباب جین... همه حبس خانگی شدن اما نتونستیم برادرتون رو پیدا کنیم... ایشون داخل مقر نیستن... حتی شهرهای اطراف رو هم گشتیم ولی اثری ازشون نیست..."
گوانگ یائو نفس عمیقی کشید و بعد رو به بانو جین گفت: "مادر جان... لطفا بگید زیشوان کجاس... مطمئن باشید که قصد ندارم بکشمش..."
بانوی بزرگ مقر جین با لحن خشن و عصبی فریاد زد: "برو به جهنم... تو پسر حرومزاده هیچوقت نمیتونی به پسر من آسیب برسونی... شوهرمو کشتی کافی نیست؟ حالا میخوای من و پسرمو بکشی؟!"
گوانگ یائو که با شنیدن حرفهای بانو جین لبخندش از روی لبهاش پاک شده بود با لحن خشکی گفت: "بانو جین... بهتره بدونید که الان رهبر این حزب من هستم... پدر از دنیا رفته و برادرم ناپدید شده... پس لطفا سعی کنید آروم باشید. با بی احترامی به من مشکلی حل نمیشه..." بعد رو به افرادش کرد و ادامه داد: "بانو رو به اقامتگاهشون ببرید... مراقب باشید که کسی وارد اتاقشون نشه... تعداد نگهبانارو زیاد کنید..."
همه چیز توی مقر حزب جین بهم ریخته بود. گوانگ یائو بعد از کشتن پدرش به زور مقر رو تحت اختیار خودش گرفته بود. شاگردهایی که مخالفش بودن رو کشته بود و همه جای مقر افراد خودش رو گذاشته بود.
تمام افراد خانواده اش هم حبس خانگی شده بودن. جین زیشوان بعد از اتفاقی که توی جنگل افتاد ناپدید شده بود و هیچ جایی نتونسته بود پیداش کنه.
حالا به طور کامل جنگ رو داشت شروع میکرد. به کمک طلسم ببر یین تونسته بود همه ی حزب های کوچیک مخالفش رو ساکت کنه. چهار حزب برتر دیگه هم هنوز بر علیه گوانگ یائو وارد عمل نشده بودن.

.........................

تالار نیلوفر آبی
مقر حزب جیانگ...

جیانگ چنگ روی صندلی مخصوصش نشسته بود و روی یکی از دستهاش تکیه داده بود. با انگشتاش شقیقه هاش رو گرفته بود و با عصبانیت نفسهای عمیقی میکشید. طبق نقشه ای که وی ووشیان کشیده بود تا زمانی که گوانگ یائو حمله ی اصلیش رو شروع نکرده بود هیچ کدوم از حزب ها حق نداشتن بهش حمله کنن و این برای دو رهبر خشن حزب نیه و جیانگ کم کم داشت غیر قابل تحمل میشد.
وی ووشیان وارد تالار شد و با لبخند به برادر عصبانیش نگاه کرد. به طرف صندلی جیانگ چنگ رفت و روی پله نشست. خمره ی شراب لبخند امپراطوری که آخرین بار لان وانگجی براش آورده بود رو بالا برد و جرعه ای نوشید. بعد با خنده گفت: "جیانگ چنگ... چرا انقد عصبی هستی؟! فقط یه نامه بوده دیگه... باید با رهبر دنیای تهذیبگری کنار بیای... فعلا همه چیز به این بستگی داره که خونسردیمون رو حفظ کنیم و وانمود کنیم که از تهدیدش ترسیدیم..."
مرد جوون با عصبانیت غرید: "وی ووشیان... بهتره ساکت بشی... به اندازه کافی اون نامه عصبیم کرده... به اجبار تو جواب موافقتمو براش فرستادم... مطمئنم رهبر حزب نیه الان از من اوضاعش بدتره..."
وی ووشیان جرعه ی دیگه ای نوشید و گفت: "به بانو نیه سفارش کردم که هرجور میتونه همسرش رو آروم نگهداره... ون چیونگلین و زووجون به راحتی با نقشه کنار اومدن..." ناگهان لحنش تغییر کرد. دستش رو بالا آورد و کمی از نیروی شیطانیش رو توی مشتش آزاد کرد. بین انگشتهاش چرخوند و گفت: "من از همه بی طاقت ترم برای از بین بردن این موجود شرور... کسی که به راحتی پا روی همه چیز میذاره و هر کی که بخواد رو میکشه پس... بهتره یکم دیگه تحمل کنی وگرنه من نمیتونم خودمو کنترل کنم برادر... به اندازه کافی از دست این مردک حرومزاده بخاطر آزار شیجیه عصبی هستم... به وقتش با همین دستای خودم نابودش میکنم..." دستش رو چرخوند و انرژی شیطانی رو توی مشتش محو کرد.
حالا که مهر ببر یین توی دست گوانگ یائو بود همه میدونستن که کسی جز وی ووشیان حریفش نیست و اگه کسی بیگدار به آب بزنه حتما شکست میخوره. اما فعلا قرار نبود که گوانگ یائو از وجود هسته ی طلایی وی ووشیان مطلع بشه تا زمانی که نقشه ی اصلیش رو رو کنه و از مهر ببر یین استفاده کنه...

Transmogrifiction / تناسخ जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें