پارت سوم

200 59 6
                                    

دعوتنامه

همونطور که از مسیر سنگی به طرف سالن اصلی میرفت به اطراف نگاه میکرد. نور خورشید کم کم روی درختان محوطه بالا میومد، مه صبحگاهی مثل حلقه هایی از ابرهای بهشتی دور درختا رو گرفته بود و باعث میشد منظره ای بهشتی در مقابل چشمانش ظاهر بشه. درختایی که سن هرکدوم صدها سال بود. رطوبت مه پوست سفید صورتش رو مثل دستهای فرشته ها نوازش میکرد. از مقابل چند ساختمان سفید عبور کرد.

صدای سنگ ریزه های سفید زیر قدمهاش حس عجیبی رو توی دلش بیدار میکرد. توی ذهنش مشغول کنار هم چیدن اتفاقات بود و همزمان از این طبیعت زیبا لذت میبرد، انگار توی باغ بهشتی در حال قدم زدن بود، وقتی به خودش اومد دید در مقابل ساختمان بزرگ سفید رنگی ایستاده، با اینکه بعضی از قسمت های دیوار و سقف هنوز نشان از آتشی سخت و حمله ای ناغافل رو روی خودش داشت، اما ساختمان همچنان به زیبایی یک یشم سفید در میان انبوه درختان خود نمایی میکرد.

لحظه ای احساس کرد که واقعا به این بهشت تعلق داره، چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید و اجازه داد تا این هوای تازه و خنک به داخل ریه هاش نفوذ کنه.

نمیدونست چقدر در این حالت ایستاده، اما با شنیدن صدای ملایمی چشمهاشو باز کرد: "وانگجی... اتفاقی افتاده؟"

{ییبو به طرف صدا نگاه کرد، با دیدن شخصی که صداش کرده بود شوکه شد (این انگار... این همه شباهت غیر ممکنه!)}

مردی که صداش کرده بود قد بلندی داشت و با ردایی سفید و منقوش به طرح ابرهای آبی کمرنگ که کاملا شبیه لان وانگجی بود و با مهربانی بهش لبخند میزد. سربند سفیدی به پیشانی بسته بود و از بستی که به بالای موهاش داشت معلوم میشد که رهبر حزب باید باشه. موهای بلند و مشکی مرد به همراه ادامه سربند توی نسیم ملایمی که میوزید بازی میکردن، شمشیر زیبایی در سمت چپ کمرش بسته بود و فلوت سفید رنگی رو سمت راست داخل کمربندش گذاشته بود.

{ییبو با دیدن این همه زیبایی و وقار و شباهت بی حد و اندازش به لان وانگجی و لحن کاملا خودمونی که داشت، اینکه بدون هیچ پیشوند یا پسوندی اون رو وانگجی صدا زد، با خودش گفت (این مرد باید برادر بزرگتر اون و همچنین رهبر حزب گوسولان، لان شیچن باشه.) برای لحظه ای واقعا محو تماشای این همه زیبایی شده بود.}

لان شیچن که انگار متوجه گیج بودن لان وانگجی شده بود کمی نزدیکتر اومد و دوباره به آرومی صداش زد: " وانگجی...!" لان وانگجی با شنیدن دوباره صدا نفس عمیقی کشید و به سمت لان شیچن رفت، دستهاشو برای احترام بالا آورد و با صدایی جدی گفت: "سلام برادر"

لان شیچن لبخندی به برادرش زد و گفت: " ازت خواستم بیای تا در مورد موضوعی بهت اطلاع بدم" کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد: " از طرف حزب لانلینگ جین دعوت نامه ای برای شرکت در مراسم شکار آخر سال برامون اومده، ازت میخوام تعدادی از شاگردای ارشد رو برای این شکار انتخاب کنی"

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now