پارت سی و دوم

81 33 0
                                    

نقشه

جین زیشوان توی جنگل ایستاده بود. قرار بود طبق قراری که گذاشته شده بود بعد از تحویل گرفتن جیانگ یانلی از مقر حزب جین بره و دیگه برنگرده. فقط باید نامه ای برای کناره گیریش از رهبری حزب تحویل میداد.
هوا تقریبا رو به تاریکی میرفت که صدای قدمهای عده ای به گوشش خورد. بعد از چند دقیقه افراد سیاه پوشی دورتادورش رو گرفتن.
زیشوان با لحن جدی گفت: "شماها کی هستید؟ قرار نبود این همه آدم اینجا بیان..."
صدایی به گوشش رسید که براش خیلی آشنا بود: "اووو!!! ارباب جین جوون... واقعا فکر کردی به همین راحتی میتونی نامزدت رو بگیری و بری؟"
جین زیشوان با لحن جدی و عصبی جواب داد: "پس از اول همه ی حرفات دروغ بود... بهتره بزاری بانو جیانگ بره... اون به این موضوع ارتباطی نداره..."
مرد تک خنده ای کرد و گفت: "واقعا توقع داری الان به خواسته ی احمقانت عمل کنم؟ از اول هرچی که میخواستی داشتی... خانواده... احترام... ثروت... اما من با سختی به اینجا رسیدم... دیگه اجازه نمیدم به این زندگی راحتت ادامه بدی... برادر..." از بین سایه ها مردی با لبخند بیرون اومد و به طرف جین زیشوان رفت.
جین زیشوان با دیدن چهره ی جین گوانگ یائو برای لحظه ای مات ایستاد. حتی فکر اینکه برادرش داشت اینجوری از پشت بهش خنجر میزد براش قابل باور نبود.
جین زیشوان با لحن عصبی گفت: "تو یه خائنی... چطور جرات میکنی منو برادر خطاب کنی... زودتر بانو جیانگ رو آزاد کن بره..."
مرد با همون لبخند گفت: "من دارم برای چیزی که حقمه میجنگم... و اما درمورد بانو جیانگ... نمیتونم آزادش کنم برادر... بانو جیانگ تنها کسیه که میتونه نقشه های منو خراب کنه... اون با کنترلی که روی وی ووشیان داره مانع از استفاده ی اون از نیروی شیطانیش میشه پس... امکان نداره بزارم بره... و اما تو جین زیشوان... نمیتونم بزارم بری چون چیزی که تو داری حق منه... من باید رهبر حزب جین باشم نه تو..." با اشاره ی جین گوانگ یائو افرادش جیانگ یانلی رو جلو آوردن و کنار نامزدش بردن. یائو ادامه داد: "دستاشو ببندید تا نتونه کاری بکنه..."
جین زیشوان با ریسمان الهی بسته شده بود و روی زمین زانو زده بود. جیانگ یانلی کنارش نشسته بود و با نگرانی به همسر آینده ش نگاه میکرد.
زن جوون با صدای بلندی فریاد زد: "تو حق نداری این کارو با ما بکنی... برادرام بهت اجازه نمیدن..."
جین گوانگ یائو خنده ای کرد و گفت: "این بار برادراتون نمیتونن براتون کاری بکنن بانو جیانگ... هر دوشون رو بکشید..."
افراد جین گوانگ یائو جلو اومدن و شمشیرهاشون رو از غلاف بیرون کشیدن. درست لحظه ای که شمشیر ها به طرف زن و مرد جوون حمله ور شدن نور آبی رنگی به سرعت تمام افرار رو از پا درآورد.
جین گوانگ یائو بلافاصله فریاد زد: "بیچن...!! زود باشید آماده دفاع بشید... هانگوانگجون اینجاس..."
اما دیگه خیلی دیر شده بود. اینبار نور بنفش رنگی از دل تاریکی بیرون اومد. جیانگ چنگ با ضربات زیدیان افراد یائو رو یکی یکی نقش زمین میکرد و لان وانگجی با بیچن یکه تاز میدون شده بود. ریسمان الهی با ضربه ای از دستهای جین زیشوان باز شد و مرد جوون سوی هوا رو فراخوند.
توی چشم به هم زدنی تقریبا نیمی از افراد جین گوانگ یائو از بین رفتن و بقیه به همراه مرد جوون فرار کردن.
جیانگ چنگ بعد از فرار کردن گوانگ یائو به سمت خواهرش رفت: "خواهر... حالت خوبه؟"
زن جوون با چشمهای اشک آلود به برادرش نگاه کرد و لبخندی زد: "آچنگ... من خوبم... ممنونم که به کمکمون اومدی... هانگوانگجون... از شما هم ممنونم..." نگاهی به اطراف کرد و پرسید: "آشیان... حالش خوبه؟"
جیانگ چنگ سرش رو تکون داد و گفت: "نگران نباش خواهر جون... حالش خوبه... پیش رهبر حزب لان مونده تا به روند بهبودش کمک کنه..."
جیانگ یانلی با نگرانی گفت: "مگه چه اتفاقی برای رهبر حزب لان افتاده؟"
لان وانگجی قبل از همه شروع به صحبت کرد: "بهتره اول از اینجا بریم... ممکنه یائو با افراد بیشتری برگرده..."
دو مرد سرشون رو به نشانه ی تایید تکون دادن و به همراه جیانگ یانلی داخل حلقه ی تلپورتی که لان وانگجی درست کرده بود ایستادن و همگی به مقر ابر تلپورت کردن. بعد از رسیدن به گوسولان زیشوان اتفاقاتی که افتاده بود برای نامزدش تعریف کرد و براش توضیح داد که تسلیم شدنش فقط یه نقشه از طرف وی ووشیان بوده تا بتونن زن جوون رو نجات بدن.

...................................

چینگهه
اقامتگاه بانو نیه...

نیه مینگجو با نگرانی به طرف اقامتگاه همسرش رفت. بهش اطلاع داده بودن که بانو نیه کمی کسالت داره و توی اقامتگاهش داره استراحت میکنه.
اون روز بانوی جوون با سرگیجه و بی حالی شدید مجبور شده بود توی اقامتگاهش بمونه. گاهی احساس تهوع داشت و قلبش تندتر از حدمعمول میتپید. توی تخت دراز کشیده بود و با عصبانیت تمام خدمتکاراش رو بیرون کرده بود.
در اقامتگاه به شدت باز شد و مرد جوون با نگرانی وارد شد. به طرف قسمت داخلی اقامتگاه رفت و به همسرش که روی تخت دراز کشیده بود نزدیک شد: "چینگ... عزیزم... تو حالت خوبه؟ شنیدم بیمار شدی..."
بانوی جوون چشمهاش رو باز کرد و به چهره ی نگران همسرش خیره شد. باورش سخت بود که اون مرد پرقدرت و خشن الان درست مثل یه پسر بچه نگران شده. لبخندی زد و با ملایمت گفت: "نگران نباش مینگجو... من خوبم... فقط..."
نیه مینگجو کنار همسرش نشست و بهش کمک کرد تا بنشینه. با لحن دلواپس گفت: "فقط چی؟ چی شده!..."
ون چینگ با خجالت سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی گفت: "ارباب نیه... شما دارید... پدر میشید..."
نیه مینگجو برای لحظه ای مکث کرد و بعد با صدایی که از هیجان و تعجب میلرزید گفت: "چی! من دارم پدر میشم!" نفس عمیقی کشید و دستهای همسرش رو توی دستش گرفت و ادامه داد: "بانوی من... این بهترین خبری بود که توی تمام زندگیم شنیدم..."
ون چینگ با لبخند به صورت همسرش خیره شد. باورش نمیشد مردی که یه روزی از روی اجبار باهاش ازدواج کرده بود حالا تا این اندازه عاشقش شده بود. قطره ی اشکی از گوشه ی چشم زن جوون بیرون لغزید و روی گونه ی سرخ شده ش افتاد. اون مرد حالا تبدیل شده بود به عزیزترین شخص زندگیش و درست توی اون لحظه قسمتی از وجود اون مرد توی بدنش داشت جون میگرفت.
نیه مینگجو با دست بزرگ و مردونش قطره ی اشک رو از روی گونه ی همسرش پاک کرد و بوسه ای به پیشونیش زد. با لحن ملایمی گفت: "همسر عزیزم... برای این هدیه ای که بهم دادی ازت ممنونم..." همسرش رو به آغوش کشید.

......................

شهر بی شب...

نیه هوایسانگ خوشحالی وارد تالار اصلی شهر بی شب شد و به سمت ون نینگ رفت. احترام گذاشت و گفت: "رهبر حزب ون... اومدم تا خبر مهمی رو بهتون بدم..."
ون نینگ با تعجب ابرویی بالا داد و گفت: "نیه هوایسانگ... این خبر چیه که شخصا برای گفتنش به اینجا اومدی!"
مرد جوون لبخندی زد و گفت: "از اونجایی که این خبر مربوط به بانو نیه میشه برادرم از من خواست تا به شما برسونمش... میدونید که برادرم مرد سنتی و شدیدا حساسیه، برای همین من رو برای رسوندن این خبر اینجا فرستاد..."
ون نینگ با تعجب به نیه هوایسانگ خیره شد و گفت: "خبر در مورد خواهرمه! چه اتفاقی افتاده؟"
نیه هوایسانگ خنده ای کرد و گفت: "بانو نیه و برادرم دارن بچه دار میشن..."
ون نینگ برای لحظه ای مکث کرد و بعد با خوشحالی گفت: "این خبر فوق العاده ای بود... باورم نمیشه که دارم دایی میشم... نیه هوایسانگ... ممنونم بابت این خبر..." مرد جوون انقدر خوشحال بود که نمیدونست چجوری ابراز احساسات کنه...

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now