پارت چهل و پنجم

70 24 4
                                    

ملاقات پنهانی 2

وی ووشیان با دلخوری روی صندلی کنار میز نشست. زیر لب غر زد: "قانون... قانون... قانون... دیگه دارم دیوونه میشم. آخه اینهمه قانون مسخره برای چیه... خب ما که قبلا اینهمه انجامش داده بودیم." کلافه دستش رو روی میز کوبید: "لان ژان از دست تو... یعنی یه قول به برادرت انقد برات مهمه...!!"
لان وانگجی بیچن رو توی غلافش برگردون و با لحن جدی گفت: "وی یینگ... هرچقدر غر بزنی فایده نداره... فقط چند روز دیگه باید تحمل کنی تا همه چیز تموم بشه. بعد از مراسم نامزدی فورا مراسم عروسی برگذار میشه و اونوقت هرچقد که بخوای میتونی انجامش بدی."
تقریبا یک ساعتی شده بود که درمورد این موضوع با لان وانگجی بحث میکرد اما به هیچ نتیجه ای نرسیده بود. قبلا خیلی راحت میتونست این مرد رو وادار به انجام کارهایی که دلش میخواست بکنه اما حالا انقدر کنترل لان وانگجی روی اون زیاد شده بود که با یک کلمه حرفش به راحتی میتونست آروم و مطیعش کنه.
وی ووشیان دوباره بلند شد و به طرف لان وانگجی اومد. کنار صندلیش ایستاد و گوشه ای از رداش رو گرفت. با لحن مظلومی گفت: " لان ژان... من بهت نیاز دارم... دلم برات خیلی تنگ شده... لطفا لان ارگه..."
لان وانگجی از روی صندلی بلند شد. روبروی وی ووشیان ایستاد و شونه هاش رو توی دستهاش گرفت. به چشمهای خاکستری مرد جوون خیره شد و گفت: "وی یینگ... الان نگرانی من این موضوع نیست... من نگران آیوآنم... اون بچه امروز انقد گریه کرده بود که وقتی دیدمش داشت بیهوش میشد..."
وی ووشیان با تعجب به چهره ی نگران لان وانگجی نگاه کرد و گفت: " منظورت چیه...! چه اتفاقی افتاده براش که تا این اندازه ناراحت بوده؟"
وانگجی نفسش رو آه مانند بیرون داد. روی صندلی نشست و گفت: "همه اذیتش میکنن چون پدر و مادر نداره و به فرزندی گرفته شده. حتی امروز متوجه شدم که دایه ای که براش گذاشتم باهاش بدرفتاری میکنه..."
با شنیدن این حرفها وی ووشیان به کلی فراموش کرد که برای چه کاری به جینگشی اومده بوده. با لحن عصبی گفت: "خیلی بیخود کردن که پسر منو مسخره میکنن... اون زنِ عوضی... باید یه درس خوب بهش بدم تا دیگه جرات نکنه با آیوآن کوچولوی من این جوری رفتار کنه... همه باید بفهمن که اون بچه پدر داره و پدرش هانگوانگجونه... من فردا به اینجا میام تا تکلیفِ این موضوعو روشن کنم..."
لان وانگجی به آرومی به وی ووشیان نزدیک شد و گفت: "آروم باش وی یینگ... من فردا این موضوعو حل میکنم. بهتره الان به یونمنگ برگردی... چیزی به صبح نمونده..."
وی ووشیان به چشمهای طلایی مرد محبوبش خیره شد. گونه اش رو نوازش کرد و گفت: "باشه لان ژان... من میرم... ناراحت نباش... قول میدم تا نامزدیمون صبر کنم." لبخندی زد و به اقامتگاهش توی یونمنگ تلپورت کرد.

..............................

سه روز بعد
یونمنگ...

شاگردها و خدمتکارا تمام روز در جنب و جوش بودن. تالار نیلوفر آبی رو به زیبایی تزئین کرده بودن و میز های مهمان رو چیده بودن. جیانگ یانلی به همراه جین زیشوان از روز قبل به یونمنگ اومده بود تا تدارک مراسم رو برای نامزدی برادرش ببینه.
به درخواست وی ووشیان توی تالار نیلوفر آبی رو با گلهای ارکیده ارغوانی و مگنولیای سفید تزئین کرده بودن که نشانه ی لان وانگجی بود. البته که جیانگ چنگ با این موضوع مخالفت کرده بود و جین زیشوان هم طرفش رو گرفته بود ولی در نهایت جیانگ یانلی هردوشون رو ساکت کرده بود و همون کاری رو انجام داده بود که برادرش دوست داشت.
بیرون از درهای تالار نیلوفر آبی همونطور که انتظار میرفت شایعات درحال پخش شدن بود. البته توی مقر حزب جیانگ کسی به خودش این اجازه رو نمیداد تا درمورد ارباب جوان حزب جیانگ حرفی بزنه ولی با اینحال تعدادی از شاگردهای جدید بودن که سرگرم شایعه پراکنی شده بودن.
-"شما هم متوجه شدید... ارباب وی یه آستین بریدس..."
-"هانگوانگجونی که همه ازش به عنوان یه اسطوره ی ادب و اخلاق حرف میزنن هم یه آستین بریدس..."
-"پس واسه ی همین همش با هم بودن..."
-"هه! چه راحت دارن برای اینکه آبروشون نره این موضوعو جمعش میکنن..."
-"آره... ازدواج...! اونم بین دوتا آستین بریده...!!!"
-"بجای اینکه بیرونشون کنن دارن براشون جشن میگیرن...!!!"
.... و حرفهای زیادی که همینطور دهان به دهان در حال پخش شدن بود.
پسرِ جوون به گروهی از شاگردها که مشغول پچ پچ کردن بودن نزدیک شد. با صدای بلند و عصبی گفت: "انگار بهتون یاد ندادن که نباید پشت سرِ ارشدتون حرف بزنید..."
اون شاگردها که شوکه شده بودن از جا پریدن و به شویانگ نگاه کردن. پسر جوون با نیشخند عصبی روی صورتش اخمی کرده بود و به اونها خیره شده بود. از ظاهر و لباساش مشخص بود که مال حزبشون نیست.
یکی از شاگردها بلافاصله گفت: "تو دیگه کی هستی...! به حقی به ما توهین میکنی؟"
شویانگ با همون نیشخند جواب داد: "به همون حقی که شماها دارید به پسر عمه ی من توهین میکنید و پشت سرش حرف میزنید. مطمئنم رهبر حزب جیانگ خیلی عصبانی میشه اگه بفهمه شاگرداش درمورد برادرش دارن شایعه پخش میکنن..."
شاگردها با شنیدن این حرف فورا از اونجا دور شدن. شویانگ نفسی گرفت و به طرف تالار نیلوفر آبی برگشت. از دور شیائو شینگچن رو دید که به همراه جیانگ چنگ و جین زیشوان به طرف در اصلی مقر میرن.
خودش رو به اونها رسوند و بعد از احترام گذاشتن به رهبر دو حزب جین و جیانگ رو به شیائو شینگچن گفت: "پدر... این واقعا درست نیست... چرا اونا باید درمورد کسی که تا قبل از این بهش برادر ارشد میگفتن شایعه پخش کنن..." اخمی کرد و با سه مرد جوون همقدم شد.
شیائو شینگچن لبخندی زد و با آرامش گفت: "شویانگ... همیشه آدمایی هستن که بدون اینکه خبر داشته باشن تو برای رسیدن به جایی که الان هستی چه سختیایی کشیدی و چقدر تاوان دادی درموردت قضاوت میکنن... اما نباید به حرفهاشون اهمیت داد..."
شویانگ با اوقات تلخی گفت: "ولی پدر اینجوری اونا دارن آبروی پسرعمه ووشیانو میبرن..."
جین زیشوان اخمی کرد و گفت: "به همین زودی فراموش کردن که حتی زنده بودنشون رو مدیون وی ووشیان هستن..."
جیانگ چنگ با لحن عصبی گفت: "حرفهای برادر شیائو کاملا درسته اما... شاگردای حزب جیانگ حق ندارن در مورد ارباب جوان حزبشون شایعه درست کنن... امروز روز مهمیه و نمیخوام عصبی بشم اما فردا به خدمت تک تکشون میرسم..." این رو گفت و به همراه سه نفر دیگه به طرف دروازه ی اصلی اسکله نیلوفر رفت تا از مهمان های مهمشون استقبال کنه...

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now