پارت بیست و نهم

84 32 0
                                    

ضربه 2

مرد با عجله وارد کلبه چوبی شد و به شخصی که کنار میز نشسته بود احترام گذاشت و زانو زد. با نیشخندی گفت: "ارباب... ماموریت انجام شد... هانگوانگجون رو با تیر آغشته به زهر زدیم..."
جین گوانگ یائو نیشخندی زد و گفت: "حالا ببینم چجوری میخواید جلومو بگیرید... ارگه... متاسفم که این کارو کردم ولی... هدفم برام خیلی مهمتره..." فنجان چایی رو برداشت و مقداری نوشید، بعد ادامه داد: "حالا که وانگجی رو از سر راهم برداشتم... دیگه هیچکس نمیتونه به اون شیطان کمک کنه و ازش طرفداری کنه... حالا به راحتی میتونیم نقشه رو عملی کنیم..." رو به مرد کرد و پرسید: "بانوجیانگ رو به مخفیگاه آوردید؟"
مرد سری تکون داد و جواب داد: "بله ارباب، الان میرسن اینجا... فقط کجا میخواید نگهشون دارید؟"
جین گوانگ یائو ابرویی بالا داد و گفت: "به مخفیگاه خودم میبرمش... فعلا لازمش دارم، بعد از تموم شدن نقشه ازش خلاص میشیم..."
ناگهان در کلبه با شدت باز شد و مرد جوونی با لباس حزب لان وارد شد. با وحشت گفت: "ا-ارباب... چکار کردید...!"
جین گوانگ یائو نگاهی به چهره ی وحشت زده ی سوشه کرد و گفت: "منظورت چیه سوشه! من فقط وانگجی رو از..."
سوشه اجازه ی تموم شدن جمله ی جین گوانگ یائو رو نداد و با صدایی که از وحشت میلرزید گفت: "اون وانگجی نبود... این احمق... زووجون رو با تیر زده..."
جین گوانگ یائو برای لحظه ای احساس کرد کلبه ی چوبی دور سرش چرخید. با صدای گرفته و بهت زده گفت: "ا-ارگه... نه... این امکان نداره..." به سمت مرد جوون حمله کرد و یقه اش رو گرفت. فریاد زد: "ای احمق... تو چه غلطی کردی... ارگه رو زدی... توی احمق لان شیچنو با تیر زدی!؟" مرد رو به طرفی پرت کرد، با عصبانیت هن شنگ رو بیرون کشید و فورا اون مامور رو کشت.
جین گوانگ یائو با خنده ی عصبی به جنازه ی مرد خیر شد و گفت: "باید چکار کنم؟ اگه زووجون بمیره هیچوقت آرامش نمیگیرم... ارگه... تو نباید بمیری... طاقت بیار... اگه بمیری همه چیز به هم میریزه." رو به سوشه کرد و گفت: "پادزهر... باید پادزهرو بهش برسونیم..."
سوشه نگاه وحشت زده اش رو به چهره ی جین گوانگ یائو دوخت و گفت: "و-ولی... چجوری؟"
مرد لبخندی زد و گفت: "تو قراره ببری براش... فقط نباید کسی بفهمه... باید یواشکی و بی سر و صدا به خوردش بدی..."

...........................

اسکله نیلوفر
مقر حزب جیانگ...

وانگجی به همراه جیانگ چنگ و وی ووشیان مشغول بررسی اقامتگاه جیانگ یانلی بود. به دقت اطراف رو برای پیدا کردن نشونه یا ردی از آدم ربا جستجو میکردن. بعد از اینکه بررسی اقامتگاه بی نتیجه موند، از اونجا خارج شدن تا اطراف اسکله رو بررسی کنن.
همونطور که به سمت اسکله درحال رفتن بودن ناگهان لان وانگجی احساس دلشوره ی عجیبی کرد. حسی که توی سینه اش درد خفیفی ایجاد کرد و باعث شد نگرانی توی دلش بیفته. لان وانگجی از حرکت ایستاد و دستش رو آروم روی سینه ش گذاشت.
با توقف مرد جوون، وی ووشیان و جیانگ چنگ به طرفش چرخیدن. وی ووشیان با دیدن چهره درهم رفته و دست لان وانگجی که روی سینه ش بود با نگرانی گفت: "لان ژان... تو خوبی؟ چی شده... جاییت درد میکنه..."
لان وانگجی لحظه ای چشمهاش رو بست و آهسته گفت: "حس عجیبی دارم... انگار اتفاق بدی افتاده... یه دفعه نگران برادرم شدم...!"
جیانگ چنگ با تعجب گفت: "نگران زووجون! نکنه اون عوضی به مقر ابر حمله کنه!"
وی ووشیان نفس عمقی کشید و بعد از کمی فکر گفت: "نه... حمله نمیکنه چون این احتمال رو میده که ما برای حمله اش آماده باشیم..." انگشتشو روی بینیش کشید و ادامه داد: "ولی... ممکنه بخواد به زووجون آسیب بزنه؟"
همون لحظه شاگردی به سه مرد جوون نزدیک شد و بعد از احترام گذاشتن گفت: "از مقر ابر برای هانگوانگجون پیغامی اومده... قاصد الان توی تالار اصلی منتظرتونه..."
سه مرد جوون بلافاصله به تالار اصلی رفتن. یکی از شاگرد های ارشد حزب لان به اونجا اومده بود تا خبر مهمی رو به لان وانگجی برسونه. با دیدن سه نفری که وارد تالار شدن فورا احترام گذاشت.
لان وانگجی با لحن جدی همیشگیش گفت: "برادرم چه پیغامی برام فرستاده...!"
شاگرد ارشد کمی مکث کرد و بعد به سختی جواب داد: "این... پیغام از طرف... استاد لان عه... خواستن که فورا به گوسو برگردید..."
لان وانگجی با نگاه سردی به پسر جوون خیره شد و گفت: "دلیل این عجله چیه..."
شاگرد ارشد با بغضی که توی صداش بود گفت: "ز-زوو-زووجون... به شدت زخمی شدن... با یه تیر زهرآلود به سینشون زدن... وضعیتشون اصلا خوب نیست..." بعد نگاهی به وی ووشیان و جیانگ چنگ کرد و گفت: "همراه تیر دومی که به محوطه تالار اصلی زده شد... نامه ای بود که داخلش نوشته بود... بانو جیانگ پیش منه و حالا هانگوانگجون از سر راهم برداشته شده."
لان وانگجی به چهره ی شاگرد ارشد خیره شده بود. جوری خشکش زده بود که انگار یه مجسمه سنگیه. بی اختیار دستش رو روی سینه ش گذاشت و لب زد: "پس اون حس... اون نگرانی و دلشوره... بخاطر برادرم بود... نه درواقع اون... بجای من زخمی شده..." تلویی خورد، بیچن رو از غلاف بیرون کشید تا به گوسو بره.
وی ووشیان به طرفش رفت و دستش رو گرفت. با لحن نگرانی گفت: "اینجوری دیر میشه... من تلپورت میکنم تا زودتر برسیم..."
جیانگ چنگ به اون دونفر نزدیک شد و گفت: "من میرم بانو نیه رو با خودم بیارم..."
وی ووشیان طلسم تلپورتی به جیانگ چنگ داد و گفت: "از این استفاده کن... سریع بیا به گوسو..." بعد به همراه وانگجی و اون شاگرد ارشد به گوسو تلپورت کرد.
جیانگ چنگ بعد از اینکه حزب رو به مشاورش سپرد به چینگهه تلپورت کرد...

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now