پارت نوزدهم

91 32 0
                                    

هجوم

گوسولان
اقامتگاه وی ووشیان...

وی ووشیان مثل روزهای قبل مشغول بازی با پسربچه ی کوچولو بود و از سربه سر گذاشتنش لذت میبرد. توی این دو روز خودش رو با آیوآن کوچولو سرگرم کرده بود تا تحمل انتظار برگشتن ون چینگ براش راحتتر بشه. اون روز قرار بود ون چینگ نتیجه ی تحقیقا و آزمایشاتش رو به وی ووشیان بگه.
بالاخره صدای در بلند شد و ون چینگ به همراه لان چیرن وارد اتاق شدن. ون چینگ پسربچه ی کوچولو رو به شاگردی که بیرون در ایستاده بود داد تا پیش مادربزرگش ببره.
با رفتن آیوآن، زن جوون جلو اومد و روبروی وی ووشیان ایستاد. نگاهی به استاد لان کرد و با لحن جدی شروع به صحبت کرد: "استاد لان... ووشیان... طبق تحقیقاتی که من این مدت کردم و با توجه به آزمایشاتم... باید بگم که اون تغییرات داخل بدنت بخاطر تشکیل هسته ی جدیدی توی بدنته..."
ووشیان با تعجب ون چینگ خیره شده بود. با صدای آرومی پرسید: "یعنی دوباره داره هسته ی طلایی توی بدنم تشکیل میشه؟"
ون چینگ سرش رو تکون داد و گفت: "نه ووشیان... این هسته ی طلایی نیست... این هسته بخاطر تهذیب شیطانی داره تشکیل میشه. با چیزایی که توی کتابای قدیمی پیدا کردم این هسته..."
لان چیرن حرف ون چینگ رو نصفه قطع کرد و با لحن سردی گفت: "هسته ی سرخ یا همون هسته ی شیطانیه که توی افسانه ها راجع بهش گفته شده... از تهذیب شیطانی تشکیل میشه و نیروی زیادی داره و به راحتی میتونه صاحبش رو از بین ببره... مگر اینکه در راه درست ازش استفاده بشه و شخصی که صاحبشه افکار پلید و خودخواهانه نداشته باشه..."
ون چینگ تایید کرد و گفت: "استاد لان... شما هم از این موضوع خبر داشتید؟"
لان چیرن نفس عمیقی کشید و گفت: "من زمانی که خیلی جوون بودم این افسانه رو از استادم شنیده بودم... اما هیچوقت فکر نمیکردم خودم شاهد تشکیلش باشم..."
وی ووشیان با گیجی نگاهی به اون دو نفر کرد و گفت: "یعنی من... دوباره میتونم تهذیبگری کنم؟"
ون چینگ ابرویی بالا داد و جواب داد: "میتونی اما نباید زیاده روی کنی... این هسته بدون تهذیب شیطانی برات خطرناکترم میشه... اما همیشه باید قدرت تهذیبت رو در یک سطح ملایم نگهداری... زیاده رویش ممکنه بهت آسیب بزنه... البته مطمئن نیستم که احتمالاتم درستن یا نه چون این فقط یه افسانه بوده که الان به حقیقت پیوسته..."
لان چیرن نگاهش رو به وی ووشیان دوخت و گفت: "به نظرم بهتره برای مدتی همینجا بمونی... طبیعت ملایم گوسو میتونه بهت توی کنترل انرژی شیطانی کمکت کنه... و خودم هم حواسم بهت هست..."
حالا دیگه میتونست از اقامتگاهش بیرون بیاد و اطراف بچرخه. برای همین تصمیم گرفت تا کمی در مقر ابر گردش کنه....

...............................

دو هفته بعد
مقر حزب ون، شهر بدون شب...

با به صدا درومدن اولین زنگ اخطارتمام تهذیبگرانی که توی شهر بدون شب بودن از اقامتگاه هاشون بیرون اومدن. همه با نگرانی به اطراف نگاه میکردن و همهمه ای به پا شده بود.
یکی از تهذیبگران حزب نیه که مشغول نگهبانی بود، به شدت زخمی شده و روی زمین افتاده بود.
بلافاصله خبر به ون نینگ داده شد و به محل حادثه اومد. وقتی بالای سر اون تهذیبگر رسید با چهره ای درهم پرسید: "چطور این اتفاق افتاد؟ تونستید کسی رو ببینید؟"
تهذیبگر هایی که پست نگهبانی داشتن نگاهی به هم انداختن. کسی واقعا چیزی ندیده بود.
یکی از تهذیبگرای حزب ون جلو اومد و با صدایی که به وضوح از ترس میلرزید گفت: "رهبر حزب... ما هیچکسی رو ندیدیم... فقط صدای فریادش رو شنیدیم و با رسیدن به اینجا متوجه این حمله شدیم."
ون نینگ بلافاصله به سه نفر از شاگردها دستور داد تا این خبر رو به حزب هاشون برسونن. توی اون دو هفته که کارها رو انجام میدادن این سومین حمله بود و هر بار فقط یه تهذیبگر از هر حزب آسیب دیده بود.
چند نفر هم اون تهذیبگر مجروح رو به طبیب خانه بردن تا درمان بشه.
ون نینگ به همراه عموی چهارم به داخل تالار اصلی شهر بی شب رفت. نمیتونست بزاره اینجوری پیش بره. رو به عموی چهارم کرد و با لحن محکمی گفت: "باید هرچه سریعتر این مشکل رو حل کنیم... اگه همینجوری پیش بره باعث ترس بقیه میشه... ممکنه فکر کنن که کار ارواحه."
عموی چهارم سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و گفت: "بله رهبر حزب... حق با شماس... این موضوع باعث میشه که افراد احزاب دیگه نسبت به ما وارد جبهه بشن... "
ون نینگ نفس عمیقی گرفت و گفت: "درسته... پس باید تا فردا صبر کنیم تا برادرام به اینجا بیان..."
صبح روز بعد رهبر حزب های نیه و جیانگ و لان به همراه تعدادی از تهذیبگرهای حزبشون به شهر بدون شب اومده بودن تا موضوع رو بررسی کنن و تصمیمی درموردش بگیرن.
لان وانگجی که همراه برادرش به این جلسه ی فوری اومده بود رو به ون نینگ کرد و با لحن سرد همیشگیش پرسید: "برادر... این حمله ها فقط شب انجام شده؟"
ون نینگ سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد: "بله برادر... فقط شبها و... این طور که مشخصه فقط از یک نقطه حمله میشه..."
نیه مینگجو ابرویی بالا داد و گفت: "یعنی فقط یه نقطه از پست نگهبانی هدف قرار میگیره...!"
ون نینگ دوباره تایید کرد: "بله چی فنگ زون... هر سه نفر که مجروح شدن توی یه محل پست داشتن."
جیانگ چنگ اخمی کرد و گفت: "فاصله ی بین حمله ها چی؟ یکی بودن؟"
ون نینگ باز هم سرش رو تکون داد و تایید کرد: "بله... فاصله ی زمانی بین حمله ها هم کاملا حساب شده بوده... بین هر حمله تقریبا 4 یا 5 روز فاصله داشته."
لان شیچن که تا اون لحظه ساکت نشسته بود نگاهش رو توی جمع چرخوند و گفت: "من این موضوع رو قبلا به داگه خبر داده بودم ولی الان انگار لازم شده که به شما هم اطلاع بدم... موضوع بازسازی حزب ون باعث تحریک حزب جین شده... ممکنه به تحریک اونها احزاب دیگه ای به این حمله ها دست زده باشن..."
همگی برای دقایق کوتاهی سکوت کردن. فکر اینکه حزب جین همچین کاری کرده باشه دور از ذهن نبود.
جیانگ چنگ با عصبانیت مشتش رو روی میز کوبید و گفت: "اگه واقعا همچین کاری کرده باشن... نه تنها اجازه ی ازدواج خواهرم با زیشوان رو پس میگیرم... بلکه تمام افرادم رو برای مبارزه باهاشون آماده میکنم..."
نیه مینگجو لبخند کجی زد و رو به جیانگ چنگ گفت: "خوبه... انگار دارم با یکی مثل خودم هم پیاله میشم... جیانگ وان یین..."
اما همون لحظه لان وانگجی با لحن محکمش همه رو غافلگیر کرد: "باید اول مطمئن بشیم... بدون اطلاعات کافی نمیشه متهمشون کرد..."
ون نینگ نگاهش رو به لان وانگجی داد و گفت: "برادر... چطور قراره مطمئن بشیم؟"
این سوال انگار مربوط به همه میشد چون تمام نگاه ها به سمت لان وانگجی چرخیده بود و منتظر جوابش بودن.
لان وانگجی با همون چهره ی سرد و بی تفاوتش گفت: "باید براشون تله بزاریم... سه روز دیگه درست همون نقطه... یه نگهبان میزاریم و خودمون باید از دور مراقبش باشیم..."
همگی نگاهی به هم انداختن. جیانگ چنگ گفت: "با توجه به این اتفاق بعید میدونم کسی از افراد جرأت کنه اونجا پست بده..."
ون نینگ تایید کرد و گفت: "همینجوریشم با ترس و لرز دارن نگهبانی میدن... کم کم داره شایعه ی اشباح انتقامجو بینشون پخش میشه..."
لان شیچن نگاهی به بقیه کرد و گفت: "من این کارو میکنم... به عنوان طعمه توی اون پست میمونم..."
لان وانگجی بلافاصله مخالفت کرد و گفت: "برادر... شما رهبر حزب لان هستید... اگه اتفاقی براتون بیفته چی... من خودم این پیشنهاد رو دادم پس خودم طعمه میشم..."
نیه مینگجو حرف لان وانگجی رو تایید کرد و گفت: "حق با وانگجیه... تو نباید همچین ریسکی کنی..."
در همین بین جیانگ چنگ با صدای بلندی گفت: "لطفا یه دقیقه گوش بدید... هیچکدوم از ما نمیتونیم طعمه باشیم..." وقتی دید همه با تعجب دارن بهش نگاه میکنن ادامه داد: "تمامی احزاب چه کوچیک و چه بزرگ... ما رو به خوبی خوبی میشناسن... خصوصا تورو هانگوانگ-جون... وقتی یکی از ما اونجا نگهبانی بده به خوبی مشخص میشه که این یه نقشه بوده... باید کسی باشه که نشناسن..."
عموی چهارم که کنار ایستاده بود لبخندی زد و گفت: "اگه مشکلی نداره من میتونم اینکارو انجام بدم... ولی اونا تا حالا به افراد حزب ما حمله نکردن پس فکر کنم باید با لباس مبدل حزب دیگه ای این کار رو انجام بدم..."
بعد از ساعتها بحث و مخالفت، در آخر پیشنهاد عموی چهازم پذیرفته شد و قرار بر این شد که سه روز دیگه نقشه اجرا بشه.
بالاخره روز مورد نظر فرا رسید و نوبت به پست شبانه شد. عموی چهارم با لباس حزب جیانگ در محل مورد نظر ایستاده بود و مشغول نگهبانی بود.
نیه مینگجو و لان شیچن از پشت سر، جیانگ چنگ از سمت راست، ون نینگ از سمت چپ و لان وانگجی از روبرو موقعیت رو زیر نظر داشتن.
کم کم با تاریک شدن هوا، لان وانگجی متوجه حرکات مشکوکی بین صخره های مقابلش شد. با علامت مخصوصشون به بقیه اطلاع داد.
اما این بار انگار دشمن آماده تر از قبل اومده بود. افرادی با لباس های سیاه از صخره ها به سمت شهر بی شب حمله کردند و نبرد بزرگی شروع شد....

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now