پارت بیست و دوم

97 42 2
                                    

توطئه 1

مقر حزب جیانگ
تالار نیلوفر...

وی ووشیان با عجله وارد تالار نیلوفر شد و به سمت جیانگ چنگ رفت و گفت: "جیانگ چنگ... اتفاق بدی افتاده..."
جیانگ چنگ با دیدن آشفتگی برادرش فورا شاگردا رو مرخص کرد. با نگرانی به وی ووشیان نگاه کرد و گفت: "چی شده وی ووشیان؟ چرا انقد پریشونی؟ منظورت از اتفاق بد چیه؟"
وی ووشیان نفسی گرفت و جواب داد: "طلسم ببر یین... نمیتونم پیداش کنم..."
جیانگ چنگ که از این حرف وی ووشیان شوکه شده بود با صدای بلند گفت: "یعنی چی که نمیتونی پیداش کنی! مطمئنی همه جارو خوب گشتی؟"
وی ووشیان سرش رو به دوطرف تکون داد و با کلافگی گفت: "یعنی نیست... نمیتونم پیداش کنم، انگار دود شده رفته هوا... حتی یه ذره از انرژیشو هم حس نمیکنم."
جیانگ چنگ با عصبانیت گفت: "آخرین بار کجا گذاشته بودیش؟ مگه میشه که همینجوری نا پدید بشه..."
وی ووشیان با کلافگی توی تالار نیلوفر از این طرف به اونطرف میرفت. لحظه ای از حرکت ایستاد و با چشمهایی که تا آخرین حد گشاد شده بودن به جیانگ چنگ خیره شد. مکثی کرد و بعد با صدایی که میلرزید گفت: "دزدیدنش... اون سنگ لعنتی رو دزدیدن... جیانگ چنگ!" سرش رو بین دستهاش گرفت و نالید: "اگه ازش استفاده کنن... اگه دست آدم پلیدی افتاده باشه و ازش استفاده کنه! همه چیز نابود میشه..."
جیانگ چنگ با نگرانی نفسی گرفت و گفت: "آخه کار کی میتونه باشه! کی میتونه دزدیده باشه؟ مگه همیشه همراهت نبود؟"
وی ووشیان جواب داد: "شب مراسم شیجیه همراهم نیاوردمش. توی اتاقم بود... ممکنه کسی از این موضوع استفاده کرده باشه."
جیانگ چنگ گفت: "این موضوع خیلی مهمیه... باید به زووجون و چی فنگ زون و لان وانگجی خبر بدیم..."
وی ووشیان سرش رو به نشانه ی موافقت تکون داد و گفت: "باشه... پس باید یکیمون به چینگهه بره و اون یکی به گوسولان. البته باید این موضوع رو به ون نینگ هم اطلاع بدیم... حزب اون الان از همه آسیب پذیرتره."
جیانگ چنگ بلافاصله ساندو رو بیرون کشید و بین زمین و هوا معلق کرد: "باشه پس من به چینگهه میرم و از اونجا به شهر بی شب... تو به گوسو برو تا به زووجون اطلاع بدی." بعد روی ساندو پرید و به سمت چینگهه رفت.
وی ووشیان لحظه ای به تماشای پرواز برادرش ایستاد. انگار دلش برای زمانی که اون هم با سوییبیان پرواز میکرد تنگ شده بود. لبخند تلخی زد و بعد از دور شدن جیانگ چنگ، به گوسولان تلپورت کرد.

.............................

مقر حزب جین...

جین گوانگ یائو داخل اقامتگاهش نشسته بود و به چیزی که توی دستهاش بود خیره شده بود. تک خنده ای کرد و با صدای آرومی گفت: "بالاخره... به چنگ آوردمت... حالا دیگه هیچکس نمیتونه جلوی منو بگیره. مادر... مادر بیچاره و عزیزم... ببین که پسرت داره به اون قدرتی که آرزو داشتی میرسه... فقط باید منتظر زمان مناسب بمونم..." خنده ی عصبی کرد و طلسم ببر یین رو توی دستهاش فشرد.
مرد جوونی که داخل اتاق ایستاده بود همراه جین گوانگ یائو خنده ای سر داد و گفت: "برادر... بالاخره انتقامتو میگیری... این خیلی خوبه..."
مرد جوون خنده اش رو متوقف کرد و با همون لبخند عصبی به مرد روبروش خیره شد و لب زد: "آه... سوشه... برادر عزیزم... هردوی ما انتقاممونو میگیریم..."

...........................................

گوسولان
تالار ابر...

رهبر چهار حزب برتر داخل تالار با نگرانی نشسته بودن و منتظر بودن تا حرفهای وی ووشیان تموم بشه.
وی ووشیان با نگرانی گفت: "نمیدونم چطوری این کارو کردن اما... میتونم حدس بزنم که کار کی ممکنه باشه."
لان شیچن اخم کمرنگی کرد و گفت: "ارباب وی... ما نمیتونیم بدون اطلاعات کافی کسی رو متهم کنیم..."
جیانگ چنگ در جواب گفت: "اما زووجون تنها کسانی که اون شب در یونمنگ بودن... افراد حزب جین بودن..."
لان شیچن ابرویی بالا داد با لحن ملایمش گفت: "اما اینم احتمال داره که کسی بخواد حزب جین رو مقصر جلوه بده..."
همون موقع صدای اعتراض نیه مینگجو بلند شد. با عصبانیت گفت: "شیچن... چرا تو همیشه سعی داری از اون مار خوش خط و خال حمایت کنی... من قبلا بهت گفتم که اون اصلا قابل اعتماد نیست. اگه واقعا میخوای به کسی اعتماد کنی... رهبر حزب جیانگ بهترین گزینه اس... چون انگار به منم اعتماد نداری..." کلافه نفسی بیرون داد و ادامه داد: "من قبلا حیله گریه آیائو رو دیدم پس به هیچ عنوان برام عجیب نیست که بگید دزدیده شدن طلسم ببر یین کار اون بوده..."
ون نینگ که تا اون لحظه به نظر بی طرف میومد گفت: "زووجون... من دقیقا ارباب جین رو نمیشناسم اما با چیزهایی که درموردش شنیدم میتونم بگم که اصلا قابل اعتماد نیست... کسی که حتی بعد از اون همه محبت به چی فنگ زون خیانت کرده چطوری برای شما قابل اعتماده!"
لان وانگجی نگاهی به برادرش کرد. میتونست آشفتگی درون ذهنش رو به خوبی بفهمه و این بخاطر بیدار شدن خاطرات صاحب اصلی بدنش بود. با لحن آروم و سرد همیشگیش گفت: "برادر... حرفهای اون روز رو بخاطر دارید... این آدم فقط داره از اعتماد شما سواستفاده میکنه..."
لان شیچن نگاهی به چهره ی برادرش کرد. به خوبی نگرانی رو توی چهره اش میدید. سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و از جاش بلند شد و به همراه نیه مینگجو از تالار خارج شد.
وی ووشیان بعد از رفتن اون دو نفر به سمت لان وانگجی رفت و آروم زمزمه کرد: "باید به دیدن مادربزرگم برم... بعدا میبینمت..."
لان وانگجی نگاه سرد و جدی اش رو به چشمهای وی ووشیان دوخت و با لحن محکمی گفت: "من همراهت میام..."
صدای وانگجی آروم و ملایم بود اما لحنش به قدری جدی و کوبنده بود که جای هیچ اعتراضی برای وی ووشیان باقی نزاشته بود. بنابراین هردو با هم به مخفیگاه بائوشان سانرن تلپورت کردن...

...............................

آپارتمان هان سونگ
نیمه شب...

لینا خودش رو بیشتر به سینه ی هان سونگ فشرد و ناله ی بلندی کرد. رد ناخن هاش روی کمر مرد باقی مونده بود.
هان سونگ نگاهی به دختر جوون که بی حال زیرش میلرزید انداخت و لبخند شروری زد. از روی بدن برهنه ی لینا بلند شد و لبه ی تخت نشست. سیگاری روشن کرد و بعد از پُک عمیقی که گرفت گفت: "هفته ی دیگه... همه چیز تموم میشه... تو باید منو لو بدی و بعد... پیشونیش رو به دستش تکیه داد و ادامه داد: "بعد من باید بکشمت..."
لینا روی تخت نشست و با لحن محکمی گفت: "پس بالاخره نوبت به انتقام رسید... نگران نباش میدونی که قرار نیست بمیرم... تو هم همینطور... بالاخره برمیگردیم به دنیای خودمون..."
هان سونگ نفس عمیقی کشید و گفت: "نگران نیستم... من به بانو اعتماد دارم و حاضرم واقعا جونمو براش بدم..." به طرف لینا چرخید، دستش رو روی گونه ی زن جوون کشید و لبهاش رو بوسید.

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now