پارت سی

99 35 0
                                    

ضربه 3

اداره ی مرکزی پلیس
بخش جنایی...

افسر لی هوانگ دستش رو محکم روی میز کوبید و با فریاد گفت: "پس شما بی عرضه ها چه غلطی میکردید! حتی نمیتونید از یه شاهد محافظت کنید...!"
افسر مین لو با ناراحتی گفت: "ما تمام تلاشمون رو کردیم قربان... ولی..."
افسر ارشد دوباره فریاد زد: "به این میگی تمام تلاش! یه قاتل روانی به راحتی جلوی چشمتون شاهد رو به قتل رسونده و فرار کرده... این بود تلاشتون؟!"
افسر یونها بلافاصله جواب داد: "ولی قربان الان دیگه کاملا مشخص شد که کار خودش بوده. ما تمام فیلم های دوربینای مدار بسته ی صحنه ی جرمو داریم... همینطور شاهدای عینی..."
مرد میانسال با عصبانیت گفت: "مدارک دارید! به قیمت کشته شدن یه بی گناه!! برید هرچه زودتر اون عوضی رو پیداش کنید... راه بیفتید... تمام شهر رو بگردید... حتی زیر تک تک سنگا و آجرا رو..."
همه بلافاصله اطاعت کردن و از اتاق خارج شدن. بعد از شهادت لینا علیه هان سونگ، قاتل به راحتی محل پنهان کردن شاهد رو پیدا کرده بود و زن جوون رو درست جلوی چشم افراد پلیس به قتل رسونده بود. حالا اوضاع به طرز مسخره ای پیچیده شده بود و پلیس سردرگمتر...

............................

ساختمان BS
دفتر کار بائوشان سانرن...

زن میان سال رو بروی تابلوی بزرگ نوه ی عزیزش ایستاده بود و به چشمهای خاکستریش خیره شده بود. هنوز هم نگرانی توی قلبش موج میزد. برای اینکه بتونه وی ووشیان رو زنده نگهداره ریسک زیادی کرده بود، دو دنیا رو به هم متصل کرده بود تا بتونه کسانی رو برای کمک به نوه ی عزیزش پیدا کنه و حالا که به آخر نقشه نزدیک میشدن دلهره ی بیشتری حس میکرد.
ضربه ای به در اتاق خورد و در به آرومی باز شد. منشی سوفنگ وارد شد و گفت: "بانو بائوشان... افسر مین لو برای دیدنتون اومدن..."
بائوشان سانرن سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: "بگو بیاد داخل..."
افسر جوون وارد اتاق شد و احترام گذاشت. بائوشان با لبخند از مرد جوون خواست تا بنشینه، بعد روبروش روی مبل مخمل قرمز و مشکی نشست و منتظر شد تا افسر مین لو شروع به حرف زدن کنه.
مرد جوون با صدای ملایمی گفت: "بانوی بزرگ... داریم به زمان اصلی نزدیک میشیم... دیگه باید برای دستگیری هان سونگ اقدام کنیم... نمیشه بیشتر از این ماجرا رو ادامه داد. روز قبل طبق نقشه هان سونگ دوست دخترش رو به قتل رسوند."
بائوشان سانرن با لبخند کجی گفت: "بله درست طبق نقشه بود. روح منتقل شد و حالا لینا توی دنیای خودش منتظر نامزدشه..." کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: "به زودی اتفاقی که منتظرش بودیم رخ میده. با اومدن اون دو پسر به اون بدن ها و پیوند خوردن روح هاشون با روح های اصلی، تمام اتفاقات تغییر کرده تا به اینجا... یائو داره با نقشه های تازه ای پیش میره که به زودی به ضرر خودش میشه. فقط باید منتظر حمله ی اصلیش بمونیم." از روی مبل بلند شد و دوباره روبروی تابلو ایستاد. بعد دوباره گفت: "راستی... تابلوی جدیدی برای این دیوار سفارش دادم... بعد از تموم شدن نقشه به جای این تابلو نصب میشه. نگران نباش و طبق نقشه پیش برو..."
مرد جوون اطاعت کرد و بعد از احترام گذاشتن از اتاق خارج شد....

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now