پارت چهلم

71 24 0
                                    

دلتنگ آغوش تو

گوسولان
جینگشی...

لان وانگجی پشت میز گیوچینش نشسته بود. بدون اینکه حسی رو بشه از چهرش تشخیص داد مشغول نواختن ملودی آرامبخش و زیبایی بود. انگشتهای بلند و کشیده ش با نظم خاصی روی تار های گوچین حرکت میکردن.
هرکس که این چهره رو میدید نمیتونست باور کنه که در همین لحظه این مرد با وقار و یخی، توی دلش چه غوغایی برپا شده و تا چه حد دلتنگه. دلتنگ کسی که تمام نفسهاش و تک تکِ ضربان های قلبش برای اونِ.
از طرفی نگران وضعیت وی یینگش بود و از طرفی دلتنگ. بعد از اینکه وی ووشیان با استفاده از قدرتش یائو و طلسم ببر یین رو از بین برده بود به سختی تونسته بود روی پاهاش بایسته و لان وانگجی مجبور شده بود تا جینگشی اون رو توی بغلش بگیره و ببره. این دومین بار بود که وی ووشیان بعد از استفاده از قدرت زیاد هسته ی سرخش به شدت به مشکل خورده بود!
مشکل ضعف یا بیماری نبود، لان وانگجی متوجه شده بود که وی ووشیان بعد از هربار که از قدرت زیادی استفاده میکنه به شدت تحریک میشه و نیاز به برقراری رابطه با اون میشه. همچنین این رو متوجه شده بود که قدرت زیاد هسته سرخ زمانی که با هم سکس دارن، روی انرژی معنوی خودش هم تاثیر میذاره و به طرز عجیبی غیر قابل کنترل میشه. درواقع اینو متوجه شده بود که هسته ی طلاییش به شدت تحت تاثیر هسته ی سرخ وی ووشیان قرار میگیره.
مرد جوون دچار سردرگمی شده بود. میدونست که این  نیروی جدید، انرژی معنوی همیشگیِ خودش نیست. این انرژی از هسته ی سرخ وی ووشیان تغذیه میشد، بیشترین نگرانیش این بود که هسته ی طلاییش دچار مشکل یا انحراف شده باشه.
"لان ژان... من برگشتم..." وی ووشیان با عجله وارد جینگشی شد. از فاصله ی دور صدای نواختن گوچین لان وانگجی رو شنیده بود و با بی طاقتی خودش رو به مرد مورد علاقش رسونده بود.
لان وانگجی با ورود مرد جوون به جینگشی، دست از نواختن کشید و سرش رو بالا برد: "وی یینگ... خوش اومدی..."
وی ووشیان انقدر ذوق و هیجان داشت که نمیتونست روی پاهاش بایسته و با دیدنش احساس میکردی که هر لحظه ممکنه به پرواز دربیاد. تقریبا یک ماه از آخرین باری که عشقش رو دیده بود میگذشت.
وی ووشیان با خوشحالی خودش رو توی آغوش لان وانگجی رها کرد. مرد جوون قبل از اینکه اتفاقی برای وی ووشیان بیفته بدنش رو با دستهای قوی و مردونش مهار کرد و همونطور که پشت میز نشسته بود اون رو توی آغوشش گرفت.
وی ووشیان با صدایی که از فرط خوشحالی میلرزید گفت: "لان ژان... عشق من... بالاخره میتونم برای همیشه به راحتی باهات زندگی کنم..."
لان وانگجی با لحن متعجبی گفت: "منظورت چیه وی یینگ...!"
وی ووشیان با چشمهایی که میدرخشید به چشمهای طلایی لان وانگجی خیره شد و گفت: "این مدت توی مخفیگاه مادربزرگم بودم... تمام مدت نمیدونستم چجوری باید درمورد خودمون باهاش حرف بزنم. اما امروز صبح خیلی غیر منتظره بهم گفت که تصمیم داره یه مراسم عروسی برای من و تو راه بندازه..."
لان وانگجی با چشم های گرد شده از شوک گفت: "مراسم عروسی...! ولی این امکان نداره وی یینگ... رابطه ی ما چیزی جز غیر اخلاقی بودن نیست... نمیتونم ببینم که مردم با انگشت نشونمون بدن و بهمون بگن آستین بریده..."
وی ووشیان اخمی کرد و گفت: "لان ژان... تو آبروتو از من بیشتر دوست داری؟!"
لان وانگجی سرش رو کمی چرخوند و چشمهاش رو بست. با خودش عهد کرده بود که هیچ حرفی رو توی دلش نگه نداره و همه چیز رو به عشقش بگه. این کار براش از نبرد با هزاران جسد متحرک سختتر بود. نفس عمیقی کشید و گفت: "منظورم این نیست وی یینگ..." دلش رو به دریا زد و با لحن جدی گفت: "من بخاطر آبروی خودم نگران نیستم... من... من نمیتونم تحمل کنم کسی به عشق من توهین کنه یا پشت سرش حرفی بزنه... اونوقت نمیتونم خودمو کنترل کنم..."
وی ووشیان با تعجب به چشمهای طلایی لان وانگجی که حالا حتی سفیدی چشمهاش رو پر کرده بود نگاه کرد. اول احساس کرد که اشتباه دیده اما بعد از کمی دقت متوجه شد که تمام سفیدی چشمهای لان وانگجی به رنگ طلایی درومده. با لحن متعجب گفت: "آهان!! که... که اینطور... لان ژان... تو خوبی؟"
مرد جوون به چشمهای وی ووشیان خیره شد و جواب داد: "البته که خوبم..."
وی ووشیان با همون لحن متعجب ادامه داد: "لان ژان... من برام مهم نیست پشت سرم چی میگن... از اول زندگیم همیشه درموردم حرف زدن و تا آخرم میزنن... من اهمیتی نمیدم..." بی هوا بوسه ای رو روی لبهای لان وانگجی گذاشت و گفت: "من میخوام تو شوهرم باشی... حتی اگه همه بهم به چشم یه آستین بریده نگاه کنن... من میخوام عروست باشم... لان ژان..."
لان وانگجی بی اختیار دستش رو پشت گردن وی ووشیان گذاشت و با لحن آرومی گفت: "حتی اگه تا ابد مجبور بشی توی جینگشی بمونی و بیرون نری؟"
وی ووشیان با گونه هایی که رو به سرخی میرفت گفت: "حتی اگه همینجا زندانی بشم کنار تو..."
لان وانگجی صورتش رو بهش نزدیکتر کرد و گفت: "ولی اگه باهام عروسی کنی مجبوری سختگیریامو تحمل کنی..."
وی ووشیان لبخندی زد و گفت: "لان ژان... من دلم میخواد هر روز باهات بخوابم و انجامش بدم..."
مرد جوون نیشخندی زد و درحالی که عشقش توی بغلش بود بلند شد و به اتاق خوابش رفت. وی ووشیان رو روی تخت گذاشت و روی بدنش خیمه زد. با لحن خشنی گفت: "حق نداری پشیمون بشی... من بهت آسون نمیگیرم وی یینگ..." و لباسهای مرد جوون رو توی تنش پاره کرد. پاهاش رو باز کرد و خودش رو بینشون جا داد. شروع به بوسیدن نقطه به نقطه ی پوست سفیدش کرد و همزمان دستش رو بین چاک باسنش برد و اون سوراخ تنگ رو مالید.
چند دقیقه بعد سه انگشت دستش داخل سوراخ وی ووشیان حرکت میکردن  تا خوب آمادش کنن.
وی ووشیان کمرش رو تابی داد و نالید: "لان ژان... آهههه... آرومتر... میشه درموردش فکر کنی؟ من یه چیزی گفتم حالا... آهههههه... بیا هر سه روز یه بار انجامش بدیم..."
لان وانگجی انگشتهاش رو بیرون کشید و در عوض با یه حرکت دیک صفت و بزرگش رو داخل اون سوراخ خیس و تنگ فرو کرد. کمرش رو به شدت تکون داد و شروع به ضربه زدن کرد. با لحن محکمی گفت: "وی یینگ... هر روز یعنی هر روز...! این چیزیه که خودت گفتی و نمیتونی بزنی زیر حرفت..."
وی ووشیان شروع کرد به ناله کردن و با هر ضربه ناله هاش بلندتر میشد. با چشمهایی که اشک توشون حلقه زده بود به صورت لان وانگجی خیره شد و دوباره متوجه شد که چشمهای مرد جوون کاملا طلایی شده. حس عجیبی توی دلش بوجود اومد که نمیدونست نگرانیه یا ترس...

.........................

چینگهه
اقامتگاه ون چینگ

نیه مینگجو با نگرانی پشت درهای اقمتگاه همسرش راه میرفت و با هر صدای جیغش مشتش رو محکم میفشرد. با کلافگی به سمت در اتاق رفت تا داخل بشه که نیه هوایسانگ مانعش شد.
پسر جوون با لبخند گفت: "برادر... میدونم که نگرانید اما درست نیست الان داخل برید."
نیه مینگجو نفسش رو عصبی بیرون داد و گفت: "چرا انقد طول کشید... دیگه نمیتونم تحمل کنم و صدای جیغاشو بشنوم... حتما خیلی داره اذیت میشه..."
نیه هوایسانگ که این رفتار برادر همیشه خشن و عصبانیش براش تازگی داشت، با لبخند گفت: "نگران نباشید برادر... به زودی تموم میشه..."
مرد جوون از در فاصله گرفت و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. دوباره راه رفتن با استرس ادامه داد تا اینکه بالاخره با شنیدن صدای گریه بچه از حرکت ایستاد. به طرف در چرخید و بی معطلی وارد شد.
طبیب سالخورده به رهبر حزب احترام گذاشت و گفت: "تبریک میگم چی فنگ زون... پسراتون کاملا سالم به دنیا اومدن. حال همسرتون خوبه فقط خیلی خسته شدن..."
نیه مینگجو با تعجب به سمت تخت بزرگ داخل اتاق رفت و زمزمه کرد: "پسرام... اونا دوقلو هستن...!!!"
درست وسط تخت بانو نیه نشسته بود و به پشتی تخت تکیه داده بود. خدمتکار جوون یکی از نوزاد ها رو توی بغل بانو نیه گذاشت و خدمتکار دیگه نوزاد دوم رو به طرف نیه مینگجو آورد.
مرد جوون نوزاد کوچولو رو توی آغوشش گرفت و با احتیاط روی تخت نزدیک همسرش نشست. لبخندی زد و آروم گفت: "چینگ... همسر عزیزم... امروز بهترین روز زندگی منه..." دست آزادش رو دور بدن خسته ی همسرش حلقه کرد و اون رو به خودش تکیه داد. بوسه ای به موهای باز همسرش زد، پیشونیش رو به سرش چسبوند و آهسته زمزمه کرد: "ممنونم بانوی من..."
به دستور نیه هوایسانگ و برنامه ریزی خودش به مدت سه شبانه روز مهمانی بزرگی در سرتاسر چینگهه به مناسبت تولد دوقلوهای برادرش برگذار شد. به مناسبت این جشن بزرگ برای تمام احزاب دعوتنامه هایی فرستاده شد.

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now