پارت سیزدهم

113 45 0
                                    

محبت

یونمنگ، اسکله ی نیلوفر آبی
مقر حزب جیانگ...

جیانگ چنگ بعد از دو هفته درمان در گوسو، بالاخره تونست انرژی معنوی بدنش رو دوباره منظم کنه و تحت کنترل در بیاره و به یونمنگ برگرده. اما تمام مدت ذهنش درگیر این بود که چجوری باید با وی ووشیان رو در رو بشه. چندباری که وی ووشیان توی مقر ابر به دیدنش رفته بود نتونسته بود تحمل بکنه که این همه از خود گذشتگی براش انجام داده و با دیدنش فقط عصبی تر شده بود. اما الان میدونست که با وارد شدن به تالار اصلی نیلوفر آبی، خواهرش به همراه وی ووشیان اونجا منتظرش هستن.
دستش رو روی در گذاشت و آهسته داخل شد. از دور خواهر و برادرش رو دید که با چهره های خندون و خوشحال مشغول صحبت با هم هستن و مثل روزهای قدیم وی ووشیان با شیطنت خواهرش رو میخندونه.
جیانگ چنگ لبخند تلخی زد و به یاد روزهایی افتاد که هنوز همه چیز خوب بود و همه در کنار هم شاد بودن. صدای خنده های پدر و مادرش رو میشنید که مودام اسمش رو صدا میزدن. صدای خنده های دو پسر جوان که خواهر بزرگترشون رو کول کرده بودن و به سمت تالار اصلی میومدن تا به پدر و مادرشون ملحق بشن. از یادآوری اون خاطرات حلقه اشک توی چشمهای جیانگ چنگ نشست، به یاد روزی افتاد که پدر و مادرش رو از دست داده بود و تمام این هارو از چشم برادرش میدید. آهسته زمزمه کرد: "وی ووشیان... چرا اینکارو کردی... "
"هی... جیانگ چنگ..." وی ووشیان با صدای بلند برادرش رو صدا زد و خندید: "بالاخره اومدی... خیلی منتظرت بودیم... دیگه کم کم نا امید شده بودیم از اومدنت"
جیانگ چنگ با صدای برادرش به خودش اومد، اخم همیشگیش دوباره بین ابروهاش نشست. جلو اومد و با لحنی که سعی میکرد خشن باشه گفت: "وی ووشیان... بهتره تو یکی چیزی نگی... تمام این دردسرا از دست تو عه..." اما لحظه ای که این حرف رو زد احساس کرد اشتباه بزرگی کرده، بلافاصله حرفش رو عوض کرد: "اگه انقد سر به هوا نباشی نمیشه؟ حتما باید..."
وی ووشیان با لبخندی به سمتش اومد و برادرش رو در آغوش گرفت: "جیانگ چنگ... متاسفم که همیشه باعث دردسرتم... متاسفم که همیشه باعث میشم عصبانی بشی..."
جیانگ چنگ دستهاش رو دور بدن برادرش محکم حلقه کرد: "متاسفی؟ وی ووشیان... تو تمام محبت و از خود گذشتگی رو در حق اطرافیانت به جا میاری بدون اینکه توقعی داشته باشی..."
خودش رو از بغل برادرش بیرون کشید و با چشمهایی که به خون نشسته بود غرید: "چرا فکر میکنی فقط تو وظیفه داری که به بقیه کمک کنی... چرا همش سعی میکنی به همه کمک کنی... تو حتی از جون خودت میگذری تا به بقیه کمک کنی... به قیمت نابودی خودت اون هسته ی طلایی لعنتی رو به من دادی... به قیمت از بین رفتن رویاهات... بگو که برای یه لحظه پشیمون شدی... بگو که برای یه لحظه به آرزوهات فکر کردی..." قدمی به عقب برداشت. با درد به سینش چنگ زد: "وی ووشیان... وی ووشیان... تو احمق ترین مهربونی هستی که تو عمرم دیدم..."
جیانگ یانلی به طرف وی ووشیان که سرش رو پایین انداخته بود رفت و صورتش رو با دستهاش قاب گرفت: "آ-شیان... ما فقط نگرانت هستیم..." اشک از چشمهای دختر جوون روی گونه های بی رنگش لغزید: "تو و آ-چنگ تنها کسایی هستید که برام باقی موندید... اگه شماهارو از دست بدم دیگه نمیتونم زندگی کنم..." و هق هق گریه اجازه ی ادامه حرف زدن و بهش نداد.
وی ووشیان نگاهش رو به خواهر و برادرش دوخت. با چشمهای اشکی لبخندی زد و سرش رو تکون داد، بدن لاغر و ظریف خواهرش رو به آغوش کشید و بین بازوهای مردونش پنهانش کرد، با لحن ملایمی گفت: "شیجیه... متاسفم که نگرانت کردم... بهت قول میدم هیچوقت... دیگه هیچوقت نگرانت نکنم... من تنها کسی نبودم که از خودش گذشت..."
جیانگ چنگ با تعجب بهش نگاه کرد: "منظورت چیه وی ووشیان!"
وی ووشیان سرش رو بالا آورد و به چشمهای برادرش نگاه کرد، نگاهش رو از سر تا پای جیانگ چنگ چرخوند و لب زد: "میدونم که برای نجات من خودتو تسلیم ون چائو کرده بودی داداش کوچیکه..." و لبخندی که سرشار از تشکر بود بهش زد.
جیانگ چنگ ناباور به سمت اونها اومد: "ولی... تو... از کجا فهمیدی! من هیچوقت به کسی راجع بهش چیزی نگفتم..."
وی ووشیان خندید و با شوخی گفت: "من استاد تعالیم شیطانیم... خیلی راحت میتونم از ارواح و شیاطین همه چیزو بپرسم..." بعد خواهرش رو از آغوشش بیرون کشید و با لحن بچگانه ای گفت: "شیجیه... آ-شیان گرسنشه... نمیخوای بهم غذا بدی؟" مشتی به شکم جیانگ چنگ زد و با شیطنت گفت: "همش تقصیر توعه... نمیزاری راحت یه لقمه غذا بخوریم."
جیانگ یانلی خندید و مشغول تماشای برادرای عزیزش شد که دوباره مثل گذشته مشغول بحث و دعوا با هم بودن.

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now