3

2.1K 400 255
                                    

چشماشو آروم از هم باز کرد. چند باز پلک زد تا دید تارش از بین بره.

احساس میکرد سوزن توی گردنش فرو کردن.

وقتی حواسش سرجاشون اومدن یهو از جاش بلند شد و با این‌ کاز باعث شد سرش محکم بخوره به سقفه ماشین و دادی از سر درد بزنه.

هری و لویی که جلو نسشته بودن برگشتن و نگاش کردن.

هری" گفتم این دارو خیلی اثر ندازه و زود بیدار میشه."

لویی" ولی حداقل تونستیم راحت بیاریمش تو ماشین."

زین با نابوری و ترس گفت" شما دوتا دارین چ غلطی میکنین. بزارین برم. از جون من چی میخواین." و سعی کزد دز ماشین زو باز کنه.

هری با نگرانی بزگشت رو به سمت زین و گفت" زین خواهش میکنم بس کن ما کاری باهات ندازیم ما فقط..."

زین" نه انقد اینو تکرار نکن اگر کاریم نداشتین بی هوشم نمیکردین و منو به سمت ناکجا آباد نمیبردین. حداقل بگو باهام‌چیکاز داری. من کیو باید ببینم؟؟"

لویی" خب بزار بهش بگیم. ماها...."

هری سریع و دست پاچه میپره وسط حرف لویی" نهههه. نه لو. آلان نه ممکنه..." هری بقییه ی حرفش رو خیلی آروم زد و زین نتونست بشنوه. یکم سرشو برد جلو گه بشنوه که هری گفت" ببین ما یه پیشگویی داریم به اسم مارکوس و اون پیشگویی کرده تو کسی هستی که میتونی یکی از بزرگترین مشکلات مارو حل کنی و کمکمون کنی. فعلا همینقدر میتونم بهت بگم تا زمانی که برسیم و مارکوس کامل برات توضیه بده."

زین روشو از هری برمیگردونه و دوباه به هری نگاه میکنه" مارکوس از کجا من رو میشناسه؟؟"

هری" اون نشانی های پسری مثله تو رو دیده."

لویی" رسیدیم." لویی گفت و ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد.

زین آروم و با احتیاط از ماشین پیاده شد و نگاهی به اون خرابه ای که لویی و هری به سمتش میرفتن انداخت و چند قدم با ترس عقب رفت." نه شماها میخواین منو ببرین اون تو و بکشین."

لویی با کلافگی برمیگرده سمت زین" واااااییی اگر میخواستیم بکشیمت هموجا تو خونت میکشدیمت دیگه چرا انقد به خودمون زحمت بدین بیاریمت اینجا."

زین" چرا. میخواستین بیارینم اینجا که بعدشم جسدمو...واییی" لویی زیر زانوهای زین زو گرفت و انداختش روی کولش." هی منو بزار زمین احمق بیشعور." زین دست و پا میزد و سعی میکزد خودشو از دست لویی خلاص کنه.

لویی" کسی تاحالا بهت گفته چقد رو مخی."

هری بدون هیچ حرفی پشت سر لویی حرکت میکرد و به سمت همون اتاقی میرفت که راه پله داخلش بود.

زین در حالی که داد میزد" باورم نمیشه. تو با این هیکل کوچیکت چجوری انقد زورت زیاده."

لویی" اولا من اصلانم هیکلم کوچیک نیست دوما..." محکم روی بالا باسن زین که از زیر لباسش زده یود بیرون زد" انقد وول نخور احمق. میندازمت ها."

Accomplisher (Z.M)Where stories live. Discover now