8

1.7K 332 181
                                    

لویی با بیشترین سرعت به سمت عمارت میروند. اون و هری نمیتونستن باور کنن لوک زندس. فکر میکردن یکی از بزرگترین مشکلاتشون قبلا حل شده.

زینم خیلی حال خوبی نداشت. با دیدن لوک و بریگان خیلی ترسیده بود. فکر میکرد نمیتونه گرگینه‌هارو نابود کنه. هی با خودش میگفت" تازه تو همون لوک رو توی حالت گرگینه بودنش ندیدی."

هری برمیگرده سمت زین" زین حالت خوبه؟؟"

زین که از افکارش بیرون کشیده شده، رو میکنه به هری و میپرسه" چی؟؟"

هری" میگم حالت خوبه؟؟"

زین" آره. من فقط...." پوفی میکشه و دستاشو میراره روی سرش. سرشو دوباره بالا میاره و از هری میپرسه" اگر من نتونم گرگینه‌هارو از بین ببرم برای شماها خیلی بد میشه؟؟"

هری و لویی نگاهی به هم میکنن و هری جواب میده" خب آره. ولی نه خیلی. ظربَش بیشتر به آدما میخوره. ماها میتونیم از پسشون بربیایم. فقط تا حدودی که جون خودمون رو نجات بدیم."

زین" چرا آدما؟؟"

لویی" زهری که گرگینه‌ها درون نیشاشون دارن برای اینکه کار کنه و قوی بمونه نیاز داره از گوشت انسان‌ها و حیوانات تغذیه کنه. با اینکار زهرشون هیچ وقت ضعیف نمیشه. ولی مال انسان‌ها کارساز تره و زهرشون رو قوی‌تر نگه میداره."

زین زیر لب شتی میگه.

وقتی به عمارت میرسن همه سریع به سالنی که لیام اونجا منتظرشون بود. لیامی که خیلی عصبانی بود.

وقتی همه نشستن لیام رو کرد به مارکوس و با همون عصبانیتش پرسید" چند وقته میدونی لوک زندس؟؟"

مارکوس" درست از وقتی فهمیدم زین کسیه که گرگینه‌هارو از بین میبره."

لیام" و کی میخواستی موضوع به این مهمی رو به من بگی؟؟"

مارکوس" نمیدونم."

لیام" این جواب درستی برای من نیست مارکوس. تو یکی از مهمترین اتفاقات حال حاضر رو به من نگفتی. با چه حقی." لیام با هر جمله عصبانی‌تر میشد.

مارکوس" من نمیتونستم بهت بگم."

لیام" چرا؟؟"

مارکوس" برام سخت بود."

لیام" یعنی چی برات سخت بود. مارکوس لعنت بهت درست حرف بزن."

مارکوس داد میزمه" نمیخواستم ببینم دوباره اونطور داغون میشی. خودت نمیتونی ببینی اون حالتت چقدر بده. نمیخواستم ببینم برای بار سوم توی این زندگی فاکیت در حدی حالت خراب باشه که نشه کنترلت کرد."

لیام" این که حال من بد باشه به هیچ کس ربطی نداره. من حالم‌ بد بوده برای تو چرا باید سخت باشه."

مارکوس بلندتر داد میزنه" برای اینکه فقط من بودم که برای بار دوم شکستنتو دیدم. هیچ کدوم از این لعنتیا اینجا نبودن که بدونن چه حالی داشتی. فقط من بودم و دیدم که در چه حد بی دفاع شده بودی." بعد از این حرف مارکوس بلند میشه و میره به سمت اتاقش.
لیام سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت. حس بدی داشت.

Accomplisher (Z.M)Where stories live. Discover now