36

1.1K 240 72
                                    

" کل خوابم همین بود." لیام اینو میگه و دست به سینه به پشتیه مبل تکیه میده.

امروز همشون زودتر از زمانای دیگه از خواب بیدار شدن تا بتونن درمورد این موضوع جدید بحث کنن.

لیام آلان کامل خوابشو برای بقیه گفت تا تالیا بتونه از روش پیشگویی کنه.

تالیا خم میشه و آرنجاشو روی زانوهاش میزاره و کف دستاشو بهم میچسبونه و بعد جلوی لباش میگیره و شروع میکنه به فکر کردن.

همه به اون دختر دقت میکنن تا ببین چی میخواد بگه.

بعد از یک دقیقه تالیا از اون حالت درمیاد و میره عقب و به پشتیه مبل تکیه میده.

" با توجه به چیزایی که من دیده بودم فکر کنم اون موجوداتی که تو خوابت صداشون رو شنیدی همون حیوانات ماورائی باشن.
تو داشتی از اونا فرار میکردی و واقعا وحشت کرده بودی و اونطور که من دیدم زینم خیلی ترسیده بود.
برطبق چیزایی که از اون حیوانات فهمیدیم میتونم بگم اونا راحت میتونستن هر دوتون رو نابود کنن ولی نکردن و این یعنی اونا به شماها صدمه‌ای نمیزنن.
توی کتاب گفته بود در تمام عالم هستی فقط دو موجود وجود دارن که اون حیوانات کاری باهاشون ندارن و توی خوابم اونا کاملا نزدیک به شما دوتا بودن و کاملا احاطتون کرده بودن ولی بهتون حمله نکردن و این یعنی اون دوتا موجود شماهایین. پیشگوییه خوابت این میشه."

همه با بهت برمیگردن و به زین و لیام که مثله همونا در بهت فرو رفته بودن نگاه میکنن.

لیام همینطور فکر میکنه و کم کم اخمی بین ابروهاش شکل میگیره.

همین که مارکوس دهنشو باز میکنه تا چیزی بگه لیام دستشو بالا میاره و ساکتش میکنه و فوری رو به تالیه میگه" وایسا وایسا. قسمت آخر خوابم که دست زینو گرفتم‌ که فرار کنیم یه موجودی اومد و جلومون رو گرفت در حالی که دهنش باز بود و میخواست مارو ببلعه. اگر ما دوتا اون دو موجود باشیم نباید یکی از اونا بخواد مارو بخوره."

تالیا یکم فکر میکنه و بعد میگه" راس میگی به ای...." یهو سرش عقب میره و تمام چشماش نقره‌ای میشن.

مارکوس با ترس یکم عقب میره و بعد بازوی تالیا رو میگیره و تکونش میده.

" تالیا..تالیا..." بر میگرده سمت بقیه" چیشد؟"

لیام و زین از جاشون بلند میشن به سمت اون دوتا میان. با دقت به تالیا که نفس نمیکشه و انگار به حالت خلسه فرو رفته نگاه میکنن.

شان از پشت سرشون میگه" فکر کنم رفته تو قدرتش."

مارکوس با اخمی به شان نگاه میکنه و میگه" چی؟ منظورت چیه؟"

شان مبلو دور میزنه و بالا سر تالیا وایمیسته و با دقت به صورتش نگاه میکنه.

" یادتونه بار اولی که میخواست درمورد قدرتش بهمون بگه هم چشماش همین رنگی شد..." قبل از اینکه بتونه حرفشو تکمیل کنه تالیا یهو در حالی که نفسشو بیرون میده سرشو بالا میاره و باعث میشه سرش با قدرت به دماغ شان بخوره و داد اون پسر رو دربیاره.

Accomplisher (Z.M)Onde histórias criam vida. Descubra agora