4

2.2K 344 76
                                    

آروم لای پلکاشو باز میکنه. سرش یخورده درد میکنه. وقتی انفاقات دیشب یادش میاد با وحشت از جاش بلند میشه و به دوروبرش نگاه میکنه.
زین" من که آلان باید همه چی یادم رفته باشه. چرا همه چی یادمه. اینجا کجاست. چرا اینقدر تاریکه. چرا این شبه لعنتی تموم نمیشه." همه ی اینارو یه نفس با خودش گفت و در آخر داد کشید و هری و لویی رو صدا زد" هریییییییی، لوییییی، لعنتیا ولم کنین برم."
در با شدت باز شد و هری، نایل و شان با نگرانی به زین که قرمز شده بود و با عصبانیت و کمی ترس به اونا نگاه میکرد نگاه کردن.
نایل" احمق چرا اینجوری داد میزنی گفتیم یکی داره بهت تجاوز میکنه."
زین" چرا منو ولم نمیکنین. چرا همه چی یادمه تو گفتی وقتی از خواب بیدار شم هیچی یادم نمونده." اینو رو به شان گفت." چرا صبح نمیشه دارم از این تاریکی دیوانه میشم."
هری" خب انقد داد نزن سعی کن آروم باشی لیام و لویی خوابن و اگر اون دوتا اینجوری از خواب بیدار بشن میکشنت.پس بهتره که آروم باشی. و درزم آلان ساعت هشته صبحه."
زین" پس چرا اینجا انقد تاریکه."
شان" خب نور برای ماها خوب نیس."
زین"چرا؟؟"
هری" پاشو بریم‌پایین‌تا بهت بگیم."
نایل" برات صبونه درست کردم."
زین آروم از حاش بلند شد و کش و قوسی به کمرش داد و با اون سه تا به سمت طبقه ی پایین رفت.
هری به سمت دری اشاره میکنه" اینجا دستشوییه اگر نیخوای برو دست و صورتتو بشور و بیا پیش ما. همین راهرو رو تا آخر بیا میبینمون."
زین میره توی دستشویی و نکاهی به دوروبرش میزندازه. اونجا کاملا سیاه بود. آبی به دست و صورتش زد و پیش بقییه رفت. اونا دور ی میز بزرک مستطیلی شکل که خیلی بلند بود نشسته بودن. شان و نایل یه طرف و روبروی نایل هری بود و کنار هری لویی بود که سرش رو روی میز گذاسته بود. مارکوسم راس میز نشسته بود. جلوی هیچ کدومشون غذایی نبود و فقط سمت چپ هری که حالی بود غذایی وجوو داشت.
مارکوس وقتی زین رو دید با خوش رویی گفت" هی زین چطوری. خوب خوابیدی؟؟"
زین آروم سرشو تکون داد و مارکوس ادامه داد" بیا کنار هری بشین نایل برات غذا درست کرده‌"
زین اومد و گنار هری نشست و به غذاش نگاهی کرد. به نظر خوب میومد.
لویی بدون اینکه سرش رو بالا بیاره با صدایی خواب آلود گفت" هری من‌گشنمه."
هری" لویی زین میخواد غذا بخوره و فک کنم فعلا هیچ کدوممون نتونه چیزی بخوره."
لویی سرش رو بلند کرد و رو به زین گفت" هی زین تو کی اومدی."
زین خندش گرفت و گفت" سلام لویی من همین آلان اومدم."
لویی کامل بدنشو از روی میز برداشت و قلنجشو شکست و صدای خیلی بلندی داد که باعث شد زین برگرده و بهش نگاه کنه.
مارکوس با خنده رو به لویی گفت" مثه اینکه تو دیشب بیصتر از هری خسته شدی." و همزمان با شان و نایل زدن زیر خنده.
نایل" یا شایدم دیشب به هری اجازه دادی تاپ باشه."
مارکوس" یا شایدم هری کلا تاپه." بعد از گفتن این صدای خنده ی اون سه تا بلندتر شد و باعث شد هریم خندش بگیره.
لویی در حالی که حالا کاملا خواب از سرش پریده بود گفت" نخیرم من فقط شب پیشش درست نخوابیدم و خوابم میومد و درزم من همیشه تاپ بودم." لویی با قیافه ای که مثلا عصبانی بود گفت.
زین که در تمام مدت با گیحی به اونا نگاه میکرد پرسید" تو تاپی؟؟" و با این باعث شد اون سه تا دوباره و با شدت بیشتری بخندن.
لویی با ناباوری به زین نگاه میکنه" زین معلومه که من تاپم. آخه... بیخیال شماها همتون خیلی عنین."
اوناها هنوز داشتن میخندیدن که لیام از توی راهرو وارد شد و سلام آرومی به همه داد. اون میز رو دور زد و کنار نایل و روبروی زین نشست. پگاسوسم از بالای سر زین اومد و روی میز کنار دست لیام نشست. زین نگاهی به پگاسوس انداخت. اون نسبت به خفاشای دیگه بزرگتر بود و کاملا سیاه بود و خب از نظر زین اون بامزه بود. پگاسوس سرشو بالا آورد و زین رو نگاه کرد. اونم درست مثه لیام زل زده بود به چشمای زین. پگاسوس یکم روی میز به سمت زین رفت ولی لیام یهو فریاد زد" پگاسوس برگرد اینجا." پگاسوسم نگاه دوباره ای به زین انداخت و دوباره سمت لیام برگشت. لیام چشم غره ای به زین رفت و باعث شد هری و نارکوس با عصبانیت بهش نکاه کنن.
لیام" چرا هیچکی چیزی نیاورده که بخوریم."
شان" بزارین زین صبحونشو بخوره. زود باش زین جزا نمیخوری."
زین نگاهی به بقییه کرد و بدون اینکه کسی رو مخاطب قرار بده گفت" خب چرا نمیخورین واقعا؟؟"
مارکوس" آلان که میخوایم همه چی رو برات روشن گتیم میفهمی چرا وقتی تو داری چیزی میخوری ماها غذا نمیخوریم. پس شروع کن." زینم که واقعا گرسنش بود و از دیروز بعد از ظهر تا امروز چیزی نخورده بود از خداخواسته شروع کرد.
نایل" خب کی میخواد شروع کنه؟؟"
لویی" فک کنم بهتره مارکدس این کارو بکنه بهتر از هممون توضیح میده."
مارکوس" خب زین با دقت گوش کن چی بهت میگم. ماها خون آشامیم." زین که داشت نوشیدنیش رو میخورد نوشیدنی میزنه تو گلوش و شروع میکنه به سرفه کردن. هری آروم میزنه پشتش و لیامم یکم خندش میگیره که باعث میشه نایل از زیر میز محکم بزنه روی پاش و لیام بهش چشم غره بره.
زین" چ...چی؟؟"
مارکوس" آره ماها خون آشامیم. حالا هول نکن قرار نیس تورو بخوریم."
لیام" ولی اگر سریع تر اون غذای فاکی رو تموم نکنی نمیشه دیگه خیلی مطمئن بود." زین نگاه ترسیدشو به لیام میده.
شان" نترس زین لیام خودش خوب میدونه که این احمقانه ترین کاریه که هرگز نباید انجامش داد."
مارکوس" خب بهتره انقد وسط حرف من نپرین. خب و واسه همینه که وقتی تو داری غذا میخوری ترجیح میدیم جلوت چیزی نخوریم چون میدونی دیگه که ما خون‌میخوریم. ولی ماها سعی میکنیم نا جایی که میتونیم فقط خون حیوانات رو بخوریم نه انسان ها. خیلی وقته که هیچ‌کدوممون خون انسان نخورده پس نگران نباش."
زین" اون قدرتایی که هری و شان داشتن چی بود؟؟"
مارکوس" آها. هر خون آشامی یه قدرت خاصی داره. مثلا هری میتونه آتیش رو کنترل کنه. لویی آب رو. شان میتونه تاریکی رو کنترل کنه و حافظه ی افراد رو پاک کنه ولی نایل دقیقا برعکس اینه میتونه روشنایی رو گنترل کنه و خاطرات آدما رو بهشون برمیگردونه یا یه خاطره ای رو به مغزشون تزریق کنه. من میتونم‌بعضی چیزایی رو که از آینده بهم الهام میشه ببینم و لیامم... خب لیام بدنش یه چیز خاصی داره که بزای اینکه درست بفهمی باید خیلی چیزای دیگه ای رو برات باز کزد که آلان وقتش نیست. خب حالا که فهمیدی ماها خون آشامیم و اینحوری جیزا حالا باید یکمی درمورد کاری که تو باید بکنی حرف بزنیم. ببین یه موجودات دیگه ای هم وجود دارن که تو باید اونارو نابود کنی. گرگینه ها." بعد این خرف همه ی نگاه ها سمت زین رفت که قاشقش از دستش ول شده بود و با دهن باز به مارکوس نگاه میکرد.
زین" چ...چی؟!"
مارکوس" خب آره این یکمی عجیبه که تو بخوای اونارو نابود کنی ولی خب حتما یه اتفاقاتی میوفتع تا بتوتی نابودشون کنی."
زین" حالا این گرگینه ها دقیقا چجورین؟؟ اونا میتونن به گرگ تبدیل بشن یا یه همچین جیزی؟؟"
مارکوس" آره اونا میتونن به گرگ تبدیل بشن. ولی نه یه کرگ معمولی، از گرگای معمولی خیلی بزرگترن و شکل عادی ای ندارن. نمیشه توصیفشون کرد باید خودت ببینیشون. اونا از ما خطرناکترن به خاطر زهرشون. وفتی گازت میگیرن یه زهری از دندوناشون خارح میشه که در کسری از ثانبه میکشتت و هیچ پادزهری هم برای گازشون وجود تداره. تاحالا هیچ کسی از گاز یه گرگینه حون سالم به در نبرده. و در کل خیلی خطرناکن."
زین" آلان با اینایی که گفتی به این نتیجه رسیدم که اگر جونمو دوس دارم باید همین آلان بلندشم و فرار کنم."
شان" آره خب یکمی بد بزات گفت ولی بلاخره باید این رو میفهمیدی."
زین" آخه من فقط یه پسر معمدلیم که حتی نمیتونه از پس مشکلات خودش بربیاد، چجوری میتونم گرگینه هایی که انقد میگین خطرناکن رو ار بین ببرم."
هری" مطمئنن یه چیزی داری که انتخاب شدی. شان نتونست حافظه ی تورو پاک کنه. تو اولین نفری هستی که شان نتونسته حافظشو پاک کنه. پیشگویی های مارکوس هیچ وقت اشتباه نمیشن و همیشه درستن. هممون بهت قول میدیم تا زمانی که اونارو نابود کنی مراقبت باشیم و کمکت کنیم."
چند دقیقه همه ساکت میشن و بعد زین میگه" باشه."
لویی" چجوری همه به حرف تو گوش میدن."
نایل" مدل حرف زدنش آدم رو تحت تاقیر قرار میده و نمیتونی به حرفش گوش نکنی." هری لبخند قشنگی مبزنه.
زین" چقد وقت طول میکشه؟؟"
مارکوس" معلوم نیست ولی مطمئنن کمم نیست."
زین" به خانوادم چی بگم؟؟ نمیشه بیخبر ولشون کنم."
لویی" نباید درمورد ماها چیزی به خانوادت بگی خیلی ریسکه."
زین" اما صدرصد شک میکنن و میان دنبالم."
شان" هرگز نباید بزاری خانوادت جیزی بفهمن برای ماها خیلی خطرناکه."
لیام که تا اون موقع ساکت بود گفت" میتونی بهشون بگی قراره یه مدت به جای یه نفر دیگه توی یه رستوران دیگه که از اینحا دوره و توی یه شهر دیگس کار کنی."
زین" از کجا میدونستی توی رستوران کار میکتم؟؟"
لیام بدون اینگه سرشو بیاره بالا و به زین نکاه کنه گفت" هری گفته بود."
زین" باشه همینو بهشون میگم. خب چحوری باید برگردم؟؟"
هری" میتونی با ماشین لویی بری."
لویی سریع برمیگرده سمت هری" چییی؟؟"
هری" لویی، مطمئنم زین بلده رانندگی کنه، درسته؟؟" آخر حملشو رو به زین گفت.
زین" معلومه که بلدم من ۲۵ سالمه. فقط راه برگشت رو نمیدونم."
نایل" من میتونم راه برگشت رو به ذهنت تزریق کتم."
مارکوس" وقتی قدرت شان روش اثری نداشته پس مال تویم نداره. نمیتونی چیزی به ذهنش بدی."
شان" خب مگه وقتی اومدین مسیرو یاد نگرفتی؟؟" رو به زین گفت.
هری نکاهی به لویی انداخت و لویی گفت" بیهوش بود."
زین" خب میشه یکیتون ببرتم."
هری" مثه اینکه کلا هیچی درمورد خون آشاما نمیدونی. ما نمیتونیم توی روز بیایم بیرون. خودشید میسوزونتمون."
نایل" فقط شان میتونه صبحا بره بیرون اونم فقط برای ی مدت کم مثلا نیم ساعت یا حداکثر یک ساعت میتونه جلوی نور رو بگیره."
شان" تازه جلوی آدمایم نمیتونم اینکارو بکنم چون میبینن و آدما نباید از وحود ماها خبردار بشن."
زین" خب مسیرو بهم بگین خودم برم."
هری" وقتی از خرابه رفتی بیرون یاید بری سمت چپ و اینو همینطور تقریبا تا یک کیلومتر برو تا به یک دوباهی برسی. از اونجا به بعد روی تابلوها نوشته از کجا باید بری."
زین" خب اینکه سخت نبود."
لویی" همین اولش مهمه که به سمت راست نری وگرنه دقیقا میری تو دل گرگینه ها."
هری" خب بیخیال لویی این آلان به اندازه ی کافی ترسیده برو سوییچ ماشینت رو بیار." لویی هوفی میکشیه و سریع میره و در عرض پنج ثانبه سوییچ رو میاره.
لیام" نایل باهاش برو که بفهمه چجوری باید درو باز کنه."
نابل از جاش بلند میشه" پاشو بریم‌زین."
زین" میشه هری هم بیاد که با آتیشش راه رو روشن کنه."
نایل" منم نور دارم نیتونم راهو روشن کنم." زین سری تکون داد و دنبال نایل راه افتاد. وقتی به در رسیدن نایل بازش کرد و داخل راه پله های تاریک شد. مچ دستشو یه دور چرخوند و از داخل بدتش سه تا گلوله ی کوچیک که نور میدادن، بیرون اومد. نایل به زین اشاره کرد و یکی از گلوله ها به سمتش رفت و بالای سرش قرار گرفت.
زین" راستی به خاطر صبونه ممنونم نایل خیلی عالی بود."
نایل با خوش رویی" ببخشید اگر خیلی خوب نبود. خیلی ساله که غذا درست نکردم."
زین" نه عالی بود."
وقتی به انتهای راه پله ها رسیدن نایل دستشو روی دیوار سمت چپ کشید و یک کلید پیدا کرد و فشارش داد. در دوباره به سمت داخل باز شد و نور خورشید تا روی پله ی سوم که نایل بود اوند. نایل سریع خودشو چند پله کشید پایین تا نسوزه. به زین اشاره کرد تا بره بیرون. وقتی زین رفت بیروت گلوله ی نوریش برگشت سمت نایل.
نایل به دیوار کنار زین اشاره کرد" دستتو بکش روش. یکی از آجراش از بقییه لق تره وفتی اونو بکشی بیرون یه کلید اونحاس. اوتوبزنی این در باز میشه. و بعدشم که اومدی تو بگرد روی دیوار سمت چپ و کلیدو پیدا کن و در رو ببند. فقط حواست باشه زین هیچ کسی دوروبرت نباشه و کسی هم تعقیبت نکنه. اوکی؟؟" زین سری تکون داد.
زین" راستی ماشین لویی کجاست؟؟"
نایل" از این اتاق که رفتی بیرون سمت چپ دوتا اتاق بعدی اونحاست."
زین" اوکی. مرسی نایل." نایل سری تکون داد و برگشت تو. زینم به سمت ماشیت لویی رفت تا بره به سمت خونه.

Accomplisher (Z.M)Where stories live. Discover now