26

1.3K 247 71
                                    

" آره دیگه و این بود داستان من." مارکوس میگه و به پشتیه مبل تکیه میده.

تالیا که جلوش نشسته بود و در تمام مدت به حرفاش گوش میکرد نمایشی عرق رو پیشونیشو پاک میکنه و میگه" واو عجب داستان زندگیه طولانی‌ای داشتی."

" ببخشید اگر خستت کردم."

تالیا به شونه‌ی مارکوس ظربه‌ای میزنه و با خنده میگه" داشتم شوخی میکردم. خیلیم از اینکه درمورد گذشتت گفتی خوشم اومد." بعد از این حرف مارکوسم شروع میکنه به خندیدن.

توی این پنج روزی که تالیا اینجا زندگی میکنه این دوتا خیلی باهم صمیمی شدن. کلی با هم وقت میگذرونن، سربه‌سر هم میزارن، با هم شوخی میکنن و کلی کار دیگه. مارکوس واقعا از این وضعیت خوشحال و راضی بود.

قبلانم با شان و نایل خیلی وقت میگذروند و خیلیم بهش خوش میگذشت، ولی وقتی پیش تالیاس یه چیز جدیدی رو حس میکنه.

انگار یه کسی رو پیدا کرده که بتونه همیشه پیشش باشه. چون شان و نایل خیلی وقتا نیاز دارن با هم تنها باشن ولی تالیا همیشه پیشه مارکوسه و از روز اولی که اینجا اومده یه بارم جایی بدونه مارکوس نبوده.

با صدای تالیا به خودش میاد.

" شماها چجوری با خوناشام بودن کنار میاین؟ منظورم اینه.. خب خوناشام بودن مطمئنن خیلیم خوب نیست. دور بودن از خوانواده، داشتن محدودیت‌های زیاد و خیلی چیزای دیگه، چجوری باهاشون کنار میاین؟"

" خب درسته که خوناشام بودن خیلی بده ولی یه چیزی هست که تحملشو زیاد میکنه‌.
داشتن جفت. جفت خوناشام انقد براش عزیزه که حاضره تمام سختیای خوناشام بودن رو بخاطر جفتش بپذیره."

" تو..تو جفتت رو پیدا کردی؟"

" نه. ولی مطمئنم یه روزی پیداش میکنم."

تالیا نگاهشو به چشمای مشکیه مارکوس میده" شاید اون خیلیم دور نباشه." سرشو جلو میبره.

مارکوسم سرشو جلو میبره. پنج اینچ بین لباشون فاصله بود ولی یهو مارکوس قدرتشو حس میکنه. قدرتش داشت بهش فشار میاورد و میخواست چیزی رو بهش بفهمونه. دقیقا میدونست این واکنش قدرتش برای چیه.

سرشو عقب میاره. بلند میشه و میگه" ببخشید تالیا من باید برم." پشتشو میکنه و به سمت زیر زمین خودش میره.

تالیا با تعجب از جاش بلند میشه تا دنبالش بره.

" چیشد مارکوس؟ چرا اینجوری میکنی؟ من کاری کردم؟"

" نه نه عزیزم تو کاری نکردی. فقط یه چیزی بهم الهام شده."

تالیا یه تایه ابروشو بالا انداخت و گفت" یعنی چی که بهت الهام شده؟"

" ببین من میتونم آینده رو پیشگویی کنم، خب و وقتی میگم بهم الهام شده یعنی قراره یه چیزی رو پیشگویی کنم. و باید سریع برم به زیر زمین، جایی که میتونم از توی دیگم ببینم چی بهم الهام شده. بدیشم اینه که اگر فوری نرم اونجا دیگه نمیتونم بفهمم چی قرار بوده بهم الهام بشه." با تموم شدن حرفش فوری به زیرزمینش میره.

Accomplisher (Z.M)Where stories live. Discover now