10

1.6K 291 183
                                    


لوک آروم توی اون سیاه چال راه میرفت. بریگان یه گوشه نشسته بود و به سه تا قفسی که روبروش بود نگاه میکرد. همون سه تا قفسی که لوک در به در دنبال راهی بود که بتونه بازشون کنه.

رو به گرگینه‌هایی که دورواطرافش رو گرفته بودن میگه" چجوری هیچ کدومتون نتونستین این قفسارو باز کنین."

یکی از گرگینه‌ها که از بقیه بیشتر مورد اعتماد لوک بود جلو اومد و گفت" این قفسا غیر قابل باز کردن قربان. بدون کلیداشون نمیشه بازشون کرد."

لوک ابرویی بالا میندازه" کلیداش دست لیام که نیست."

همون گرگینه با شک میگه" چرا دست لیامه."

لوک" فاک." رو میکنه به دونفری که جدا از گرگینه‌های دیگه وایساده بودن و ازشون میپرسه" شماها میدونین اون کلیدا کجان؟؟"

یکیشون میگه" نه قربان. فقط کسایی که توی اون عمارتن میدونین اون کلیدا کجان."

لوک" یعنی اونا هیچ وقت به شماها نگفتن اون کلیدای لعنتی کجان؟؟"

" نه قربان." روشو میکنه به اون یکی که کنارش وایساده بود. سرشو تکون میده و دوباره به لوک نگاه میکنه و میگه" یه چیز دیگه هم هست. بهتون گفته بودیم مارکوس پیش گویی کرده بود که یکی میاد که میتونه گرگینه‌هارو شکست بده....درواقع...." ادامه‌ی حرفشو میخوره. لوک آلان واقعا کلافه بود و دادن همیچین خبری بهش خیلی ریسک بود.

لوک با حرص سری تکون میده" چی؟؟ حرف بزن."

با ترس میگه" پیداش کردن. یه انسانه."

لوک چشماش درشت میشه و میگه" یه انسانه؟؟" دوباره با تاکید بیشتری میپرسه" یه انسانه؟؟" ‌کلمه‌ی انسان رو بلندتر میگه.

"ب...بله. یه...ان..‌.انسانه."

لوک" چه شکلیه؟؟"

" قدش کمی از لویی بلندتره. هیکل لاغری داره. موهای سیاهی داره و...."

لوک خودش ادامه‌ی حرف اونو میگه" چشماش مثله چشمای توماسن؟؟"

"آره. چشماش درست مثله چشمای توماسه. اسمشم زینه."

لوک به آرومی که فقط خودش میشنوه میگه" همونی بود که توی جنگل با لیام دیدم."

سرشو میاره بالا و میگه" یه انسان چجوری میخواد ماهارو شکست بده."

" ماهایم نمیدونیم قربان ولی حتما میتونه. پیش گویی‌های مارکوس هیچ وقت غلط از آب درنمیان."

لوک" باید بکشینش."

" احتمال اینکه بتونیم بکشیمش کمه.....چون.....چون توی اون عمارت همه حواسشون بهش هست. اصلنم تنهاش نمیزارن. خیلی مراقبشن."

لوک عصبانی میشه. سنگی که جلوی پاش بود رو برمیداره و میکوبه به دیوار روبروش. سنگ میخوره به دیوار و خرد میشه. دستاشو میزاره روی شقیقه‌هاش و مالششون میده. با خودش فکر میکنه" خوب فکر کن لوک. کلیدارو نداری تا اشتون و مایکل و کلوم رو آزاد کنی. این پسره زینم که پیداش شده. فکر کن ببین باید چکار کنی. بریگان میگی چکار کنیم؟؟" سرشو بالا میاره و به بریگان نگاه میکنه. گرگ از روی زمین بلند میشه.

Accomplisher (Z.M)Where stories live. Discover now