17

1.3K 269 89
                                    

به عمارت که رسیدن لیام از ماشین پیاده شد و به سمت زین رفت.

میخواست بهش کمک کنه ولی زین دستشو کنار زد و گفت" خودم میتونم بیام."

" مطمئنی؟؟"

" آره. فقط میشه حواست باشه اگر داشتم میوفتادم بگیریم؟؟"

لیام سری تکون میده. هردو دوشادوش هم به سمت اتاق میرن.

لیام درو باز میکنه و داخل میشن.

وسط پله‌ها زین به خاطر درد شکمش تعادلش رو از دست میده و میخواد بیوفته که لیام سریع زیر بغلاشو میگیره. زین با نگاهش از لیام تشکر میکنه.

دوباره راه میوفتن ولی اینبار لیام زین رو ول نمیکنه. زینم محکم بازوی لیام رو میچسبه.

وقتی به در رسیدن بازش کردن و رفتن داخل.

همه توی سالن اصلی در حال انجام کاری بودن. مارکوس و هری کتابی دستشون بود و انگار درموردش بحث میکردن. لویی، شان و نایل هم در حال صحبت باهم بودن.

هری چشمش به لیام و زینی که لیام گرفته بودش میوفته.

" زین!" سریع بلند میشه و به سمت زین میره. با نگرانی بهش نگاه میکنه. معلوم بود درد داره.

بقیه هم وقتی چشمشون به اون دوتا میوفته لبخندی میزنن ولی وقتی درد توی چشمای زین رو میبینن به سمتشون میرن.

نایل دستشو روی شونه‌ی زین میزاره و میپرسه" چیشده؟؟"

اما لیام به هیچ کدوم از اونا توجهی نمیکنه و زین رو به سمت مبلای داخل سالن میبره. زین میشینه و نفسی از روی راحتی میکشه.

لیام روشو به بقیه میکنه و میگه" گرگینه‌ها بهمون حمله کردن."

هر پنج نفر چشماشون‌ گرد میشه و به هم دیگه نگاه میکنن.

مارکوس با تعجبی توی صداش میگه" گرگینه‌ها؟!"

شان یکی از ابروهاشو بالا میندازه و میگه" اونا که توی زندانن."

لیام میگه" مثله اینکه لوک فراریشون داده. اصلا نمیدونم چجوری جای مارو پیدا کردن. شماها وقتی رفتین به زندان اونجا وضعیت چجوری بود؟؟"

اونا نگاهی به هم میندازن. حالا باید به لیام چی‌ میگفتن. هیچ جوری نمیشد از زیر جواب دادن درفت. محبور بودن راستشو به لیام بگن هرچند میدونستن اصلا از این خوشش نمیاد.

شان دستی به پشت سرش میکشه و میگه" راستش ماها هیچ کدوممون نرفتیم به زندان."

" چی؟!"

" هممون رفتیم به یکی دیگه از عمارتا و همونجا موندیم."

نایل میگه" ولی تایلر و ایوا گفته بودن خوناشامارو فرستادن اون...."

Accomplisher (Z.M)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant