32

1.4K 237 205
                                    

⚠️این پارت شامل اسماته. از جایی ک این علامت رو میزنم نخونین⚠️
_______________________________________

" لویی و هری."

نایل آروم نیم خیز شد تا به دور و اطرافش نگاهی بندازه. معلوم بود دور ازشون نشستن که نمیتونست ببینتشون.

" باید ببینیم کجان."

" اگر بریم نزدیک بومون رو حس میکنن."

" خب حس کنن. کسی پیششون نیست پس خطری ندارن. نگران نباش فک نکنم به ما آسیبی بزنن."

" امیدوارم." همینطور که از جاش بلند میشه و پشت سر نایل میره میگه.

نایل صدای پچ پچی از سمت راستش میشنوه. پس جلو میره و با احتیاط پشت سنگ بزرگی رو نگاه میکنه.

لویی و هری جلوی دریاچه کنار هم نشسته بودن. هردو پاهاشون رو دراز کرده بودن و دستاشون رو تکیه‌گاه بدنشون قرار داده بودن.

نایل و شان بی هیچ سروصدایی به حرفای اون دوتا گوش میدن.

لویی میگه" دیگه چیزی به جنگ نمونده. بعد از جنگ یا تمام وضعیت خوب میشه یایم بدتر میشه. این بستگی به این داره که کی پیروز شه."

" من میترسم لو. اگر نتونم اون لحظه رو پیدا کنم چی." هری میگه و پاهاشو جمع میکنه تو شکمش و زانوهاشو بغل میکنه.

" اگر نتونم پیداش کنم همه چی تموم میشه. اونا میبرن."

لویی پاهاشو جمع میکنه و روبه هری میشینه و میگه" هی تو میتونی پیداش کنی. تو باهوش‌ترین کسی هستی که تو تمام نهصد سال زندگیم دیدم. مطمئنم پیداش میکنی."

" خودت خوب میدونی یه اشتباه کوچیک همه چی رو خراب میکنه."

" انقد منفی باف نباش. فک کن اگر بتونی پیداش کنی چی میشه. من کمکت میکنم و باهم پیداش میک..." سرشو بالا میاره و اخمی میکنه.

به هری نزدیک‌تر میشه و آروم تو گوشش میگه" نایل و شان پشت سرمونن." هری اخم میکنه و هردو در یک چشم بهم زدن با پرشی از پشت سر نایل و شان درمیان.

لویی مشتاشو سفت میکنه و انگار آماده برای حملس. هری بی هیچ حسی تو صورتش به اون دوتا نگاه میکنه.

شان چشماشو ریز میکنه و نایل با غمی تو صورتش به هریه بی احساس و لوییه آماده باش نگاه میکنه.

لویی میگه" شما دوتا اینجا چکار میکنین؟"

نایل" اومده بودیم هوا خوری. شماها چی؟"

" به تو ربطی نداره."

با جوابی که لویی بهش میده غم راه خودشو به چشمای آسمونیش پیدا میکنه.

شان میگه" ببین لویی ما نمیخوایم دعوا کنیم پس لطفا کار احمقانه‌ای نکن."

" منم نگفتم میخوام کار احمقانه‌ای بکنم."

Accomplisher (Z.M)Where stories live. Discover now