19

1.2K 256 129
                                    

مارکوس" تو نمیدونی اون کلیدا کجان و نمیتونی وارد عمارت بشی."

لوک نیشخندی میزنه و میگه" واقعا؟؟"

با صدای کشیده شدن لاستیک ماشین اون چهارنفر به پشت سرشون نگاه میکنن و با دیدن کسایی که از ماشین پیاده میشن نفسشون تو سینه حبس میشه.

لویی و هری درای ماشین رو میبندن و روبروی لیام، نایل، شان و مارکوس وایمیستن.

لویی حتی نیم نگاهم به لیام نمیندازه و نگاهش رو اون سه تای دیگس. هری لیام رو نگاه میکنه ولی نگاهش دیگه مثله قبل نیست.

لیام زل زده بود به لویی و پلکم نمیزد. میخواست برادرشو در آغوش بگیره و بگه چقد متاسفه.

اما با کاری که میکنن لیام و اون سه تای دیگه و حتی زین چشماشون چهارتا میشه.

لویی و هری به سمت لوک میرن.

لویی از توی جیبش سه تا کلید درمیاره و میده به لوک و میگه" اینم از کلیدا. هر کدوم مال یکی از قفساس."

لوک با لبخند کلیدارو از دست لویی میگیره و میزنه پشتش و میگه" مرسی لویی. تو کار درستو کردی."

اما بقیه از شدت تعجب خشکشون زده بود و باور نیمکردن لویی و هری دارن چکار میکنن.

لیام دعا میکرد اینا همه نقش باشه تا بتونن زین رو از دست لوک نجات بدن.

با کلی تلاش دهنشو باز میکنه میگه" لویی، هری چ..چکار میکنین."

صدای خنده‌ی لوک بلند میشه و میگه" قوی‌ترین خوناشاممون به تته پته افتاده. انتظار این یکی رو نداشتی نه."

ولی لیام هیچ توجهی به لوک نمیکنه و هنوزم نگاهش روی لوییه.

" لویی." لویی بلاخره به لیام نگاه میکنه. نگاهی که تغییر کرده و دیگه مثله قبل برای لیام گرم و صمیمی نیست. نگاهی که لیام آلان ازش میترسه.

لویی میگه" من دارم کاری که همیشه باید میکردم رو میکنم."

شان میگه" چی میگی لویی؟؟ منظورت چیه؟؟"

" لوک چشمای مارو باز کرد. حق با اونه. ماهاییم که باید زندگی راحتی داشته باشیم نه انسان‌ها. اونا آلان در رفاه و آرامشن ولی ماها زیر زمین زندگی میکنیم. همیشه میگن گونه‌ای که قوی‌تره میمونه و گونه‌های ضعیف از بین میرن. خوناشاما و گرگینه‌ها گونه‌های قوی هستن و باید بمونن ولی انسان‌ها گونه‌های ضعیف هستن و باید نابود شن."

نایل با ناباوری سری تکون میده و میگه" اشتباه میکنی لویی. اینا حرفای تو نیست. اینارو تو سرت فرو کرده . این تو نیستی."

" چرا اتفاقا آلانه که دارم خوده واقعیمو پیدا میکنم و میفهمم باید چکار کنم. من اون همه سال به لیام کمک کردم و پا به پاش هر کاری خواست کردم ولی تهش فقط یه جمله گیرم اومد." به لیام نگاه میکنه و جملشو ادامه میده" من نخواستم بمونی. خودت خواستی. تهش این جمله بود که خورد تو صورت من. این جواب تمام زحمات چندین ساله‌ی من بود."

Accomplisher (Z.M)Where stories live. Discover now