Part 3

2.5K 427 13
                                    

دید جانگکوک

عجله داشتم باید سر وقت می‌رسیدم تا اون هرزه ای که
دوستم گفت رو از دست بدم .
خیلی وقته که رابطه برقرار نکردم و بهش نیاز دارم
این ساعت کلاس نداشتم پس میتونستم برم برای یک ساعت برگردم
با سرعت سمت در دوییدم که یهو به یکی برخورد کردم
و اون با شدت افتاد روی زمین
همین الانشم وقت نداشتم چون خیلی بهم زنگ زدن و گفتن چیزی که به دلم بشینه رو پیدا کردن.
موبایلم توی جیبم ویبره رفت برش داشتم و پیام دوستم رو خوندم گفت دیر کردم و از دستم پرید
لعنتی زیر لب گفتم و خشمگین به سمت اون پسر برگشتم یقه لباسش رو توی دستم گرفتم و محکم به دیوار کوبیدم که از درد آهی گفت
خیلی عصبی بودم و اون دختره هرزه رفت به شخص دیگه ایی سرویس بده
دوستش اومد سمتم هلش دادم و برنگشتم ببینم چه بلایی سرش اومده

توی صورتش داد زدم
تویِ هرزه چیکار کردی هاااااا توی هرزه وقتم رو گرفتی و نزاشتی برم سر قرار و باید خودت جبرانش کنی.

یه معصومیت خاصی توی چشماش بود اما من کم نیاوردم چون اون چشم ها داشت منو نرم میکرد
سرم رو تکون دادم تا از افکارم بیام بیرون .

با خودم به سالن قدیمیه دانشگاه بردمش و پرتش کردم روی زمین

اوه ....او..اون امگا بود
کم پیش نیومد توی این دانشگاه امگایی تحصیل کنه
تازه متوجه زیباییش شدم اون واقعا زیبا بود .

نیشخندی زدم.
به سمتش که هنوز روی زمین افتاده بود رفتم و یقش رو گرفتم و بلند کردم ،بلند شد خیلی ترسیده بود تنش کامل می لرزید تا جایی که اصلا هیچ واکنشی انجام نمیداد تا از خودش دفاع کنه .
اشک توی چشماش جمع شده بود .
میخواستم اونو به جای اون هرزه توی بار به فاک بدم .

اما یه حسی این اجازه رو بهم نمیداد نمیدونم چم شده بود

نگاهان اشکاش شروع به ریختن کردن .وقتی نگاهم به اون چشمای اشکی افتاد خودم رو باختم احساس ضعف میکردم چرا یهو اینجوری شدم چه اتفاقی افتاده مگه اون چشما چی داشت که احساس ضعف کردم .
لباسش که توی دستم بود رو ول کردم
سرش داد زدم بهش گفتم

برو تا پشیمون نشدم و همینجا به فاکت ندادم خیلی شانس آوردی امگای هرزه گمشووو از جلوی چشمام .

سیلی یه صورتم زد و توی صورتم داد زد
من هرزه نیستم عوضی .
و رفت

با چشمای گرد شده نگاهش میکردم و دستم رو گذاشتم روی صورتم
نمیدونم چرا فقط نگاهش کردم و کاری باهاش نکردم برام عجیب بود این رفتارهام .

عصبی از سالن خارج شدم و تصمیم گرفتم که به خونه برم و کلاسای بعدیم رو بیخیال بشم برای امروز کافی بود.




دید جین

داخل خونه نشسته بودم چند روزی بود که نامجون به سفر رفته بود . خیلی خوشحالم که نیست و میتونم یه نفس راحت بکشم .

روی کاناپه دراز کشیده بودم و چشمام بسته بود که یهو موبایلم زنگ خورد بدون اینکه چشمام رو باز کنم برداشتم و تماس رو جواب دادم
_بله

+باید ببینمت سریع بیا بار همیشگی

_دلم برات تنگ شده الانم که نامجون نیست یکم حال کنیم .ساعت هفت یاد نره .فعلا.

موبایل رو گذاشتم روی میز بعد نبود یکم خوشگذرونی .
رفتم و سریع اماده شدم تا هفت چیزی نمونده بود .

رسیدم نگهبان با دیدن من لبخند زد و اجازه ورود داد آنقدر اینجا اومدیم که دیگه لازم به گرفتن کارت شناسایی نیست.

به سمت یکی از اتاق های وی آی پی رفتم .
بله مثل همیشه زوتر از من اومده بود و باید سر یکی دو دقیقه دیر کردن من غروغراشو تحمل کنم

_سلام

+سلام جین دیر کردی .

_همش فقط دو دقیقه دیر کردم .

+بیا بشین دلم برات تنگ شده بود.

_اوهوم ..منم

و برام نوشیدنی ریخت داخل سکوت شروع به خوردن کردیم
بعد دقایقی طولانی به سمتم اومد و زیر گوشم گفت
+باید درباره نامجون حرف بزنیم
میدونستم بازم میخواد درباره اون با من حرف بزنه
هلش دادم
+چیه نکنه خوشت نیومد هاا کُلَن از نزدیکی خوشت نمیاد نه ؟!بخاطر همینه نمیزاری نامجون بکنتت
نیشخندی زد و رفت سرجاش نشست

عصبی نگاش کردم بلند شدم و داد زدم
_خفه شو یونگی

+اوه معذرت ...
و باز هم اون نیشخند رو مخش رو زد .

داشتم از اتاق خارج میشدم که دستم رو گرفت و نزاشت
برم.
نزدیکم شد و گفت
+جین گوش کن اون دوست داره اونم مَردِ نیاز داره که نیازهاش بر طرف بشه چرا بهش اجازه نزدیک شدن نمیدی .
اگه تا الان هر کسی بود ترکت میکرد و می‌رفت بعد هر دفعه رابطه ناموفق نمیدونی با چه وضعی پیشمون میومد اون فقط دوستم  نیست اون برادرمه درک کن که ازش دفاع کنم
بهش توجه کن دوسال حتی رابطه هم نداشته و خودش خودش رو خلاص می‌کرده و تو چی تویی که همسرشی
بهش کمک نمیکنی اینم بگم که اون فقط تورو میخواد و فکر نکن بهش پیشنهاد شخص دیگه ای رو برای رابطه ندادیم اما قبول نکرد .

واسیتادم تا کامل حرفش رو تموم کنه .

خنده ای کردم توی صورتش داد زدم
_دوستم ندارع اینو توی اون مغزت و البته مغز اون کیم تهیونگ فرو کن از رفتاراش مشخصه پس خفه شو یونگی باید بگم که منم هیچ حسی بهش ندارم که از کاراش یا رفتاراش ناراحت بشم .
لطفا به زندگیه خودت برس .
من باید برم .

گفتم و از اونجارو ترک کردم .

لاولیااااااااا
نظر یادتون نره دیگه
دوستوننننن دارممممممم
💜💜💜💜💜💜💜

The best mistakeDove le storie prendono vita. Scoprilo ora