پیر مرد گفت
شماها جفت هستین بهتون تبریک میگم و به کامل شدن ماه هم چیزی نمونده و این بهترین موقع برای جفت گیری هست.
و رفتتهیونگ حالا با تمام وجودش کوک رو توی بغلش گرفته بود .
تیهونگ با خوشحالی زیاد گفت
+این عالیییه میدونستمممم ،میدونستم تو مال منی .واین بهترین موقع چون چیزی به کامل شدن ماه نمونده_نههههه ته نههه باز من باید بلنگم و اون جوجه کوچولو سرم بخنده
و پشت سرش رو خاروند+جوجه کوچولو!!؟اون وقت کیه اون فرد ؟؟؟
_اوه من با این اسم معرفیش نکردم بهت
منظورم جیمین بود+اسم خوبی براش گذاشتی خیلیم بهش میاد
و خندید_استاد کیم بهت اخطار میدم که اینو جلوی خودش نگی
+اوه انقدر خطرناک ؟؟!
جانگکوک خندید و گفت
-اره+کوک بدو بریم که نزدیکه ماه کامل بشه و خودتم میدونی اکه بیرون باشم مجبورم تبدیل بشم پس بزن بریم تا دیر نشده.
و از معبد خارج سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردن .
تو مسیر راه باهم کلی حرف زدن و خوشحالی کردنبعد از رسید به خونه سمت اتاق مشترکشون حرکت کردن
تهیونگ سکوت رو شکست وبا مهربونی گفت
+کوک من معذرت میخوام میدونم که قرارع امشب درد زیادی رو تحمل کنی_هئیی من ضعیف نیستم استاد کیم تازه بخاطر تو هر چیزی رو تحمل میکنم
با این حرف کوک،تهیونگ به سمتش رفت و شروع به بوسیدن لباش کرد
به طرف تخت هلش داد و باهم روی تخت افتادن
سرش رو به گوش کوک نزدیک کرد و با صدایی بم گفت+دیدی بالاخره مال من شدی
کوک لبخندی زد و گفت
_توام مال من شدیکوک یواش یواش دکمه های پیراهن ته رو باز کرد
و از تنش در آوردتهیونگ هم سریع لباسای کوک رو از تنش در آورد
سمت شلوارش رفت و با باکسرش در آورد
و مثل پسر کوچیک تر لخت شد
و دوباره شروع کرد به بوسیدن کوک
و جانگکوک هم با تهیونگ همکاری کرد
ته به سمت گردن کوک رفت و شروع کرد به مکیدن اون نقطه شیرین و تاجایی که کبودش کرد .
نیپلای کوک رو محکم مکید
_ااه...ت....ته
کوک دستاش رو توش موهاش تهیونگ فرو کرد .با دوتا دستاش سر تهیونگ رو ب خودش نزدیک کرد و دوباره شروع به بوسیدن لباش کرد
جانگکوک سریع جای خودش رو با تهیونگ عوض کرد و روش نشست که تهیونگ آهی از روی لذت کشید
+کوک داری چیکار میکنی؟؟
نیشخندی زدو گفت
_چیه نکنه یادت رفته توام باید مارک بشی استاد
تهیونگ خندید و گفت
![](https://img.wattpad.com/cover/253173109-288-k228270.jpg)
YOU ARE READING
The best mistake
Randomبا استرس به دستِ پیرمرد خیره شده بودن. پیر مرد بعد از چندبار بررسی سنگ ها ،از بالای عینکش به زوجی که امیدوارانه بهش چشم دوخته بودن و منتظر نتیجه بودن نگاه کرد. چندبار با خودش مرور کرد که دقیقا چی باید بهشون بگه و کلمات رو تو ذهنش تکرار کرد. ایستاد...