تهیونگ دنبال کوک رفت دید که داره لباسشو میپوشه
با چشم های قرمز و عصبانی سمتش رفت لباسو از دست کوک کشید و پرتش کرد روی زمینبا صدای بلند داد زد
+کی بهت اجازه داده بری و همینجوری ولم کنی هاا؟؟
خوبی بهت نیومده نه ؟؟تهیونگ دست کوک رو گرفت و به سمت اتاق کشید .
کوک رو با عصبانیت پرت کرد روی تخت به سمتش خیز برداشت و پاهاش رو از هم فاصله داد خودش رو روی ورودی پسر کوچیک تر که حالا ترسیده بود تنظیم کرد.
با وحشت گفت
_ته خواهش میکنم این جوری خیلی درد میاد لطفاا اینکارو نکنآلفا بهش اهمیتی نداد انگار که چیزی نشنیده و تا آخر عضوش رو وارد کوک کرد
جانگکوک اونقدر دردش اومد که با تمام توانش جیغ کشید و قطره اشکی از کنار چشمش روی گونش سر خورد
تهیونگ کشو کنار تخت رو باز کرد و حلقه ای برداشت و روی دیک کوک گذاشت و با نیشخندی گفت
+حق نداری قبل از من بیای .
_ته خواهش میکنم درش ....درش بیار خیلی..خیلی درد دارم بکش بیروننن لطفاا
بی توجه به حرف پسر کوچیک تر شروع به حرکت و ضربه زدن بهش شد سرش رو پایین آورد و لبش رو روی لب کوک گذاشت .
جانگکوک با اینکه خیلی درد شدید رو داخل پایین تنش احساس میرد ولی اون هم شروع به بوسیدن لب الفاش شد .
ایشون با صدای بلند از هم جدا شد و تهیونگ به نیپلای کوک حمله کرد .
با صدای تحریک شده ایی گفت
+میدونستی که خیلی شیرینیمحکم گاز میگرفت و میمکید
_ته یواش تر خواهش میکنم من خیلی درد دارم اون حلقه رو دربیار .
با بیرحمی گفت
+جئون خودت رو خسته نکن این کارو انجام نمیدم حتی اگه تا مدت طولانی تکرارش کنی
و بعد سرش رو برد پایین و به کام هایی که از دیک کبود شده کوک بیرون میومد نگاه کرد .
+فکر میکنم گفته باشم که حق اومدن نداری مثل اینکه متوجه نشدی هاا؟؟؟
کلمه آخرش رو با صدای بلند گفت که بدن کوک لرزید
از کشو یه سوزن برداشت و داخل دیک کوک کرد
_نه....نه نه .....درش بیار اووووو درش بیارررر
و باز هم بدون توجه به حرف های کوک به کار خودش ادامه داد .
به پروستاتم ضربه میزد درد و لذت باهم تو وجود کوک پخش میشد ولی اونقدر درد داشت که نمیتونست به خوبی لذت ببرهتهیونگ تمام بدن کوک رو کبود کرد .
کوک چند دقیقه بعد داغی کام تهیونگ رو داخلش حس کرد و از درد دیکش و البته کمرش جونی داخل بدنش نمونده بود .
![](https://img.wattpad.com/cover/253173109-288-k228270.jpg)
YOU ARE READING
The best mistake
Randomبا استرس به دستِ پیرمرد خیره شده بودن. پیر مرد بعد از چندبار بررسی سنگ ها ،از بالای عینکش به زوجی که امیدوارانه بهش چشم دوخته بودن و منتظر نتیجه بودن نگاه کرد. چندبار با خودش مرور کرد که دقیقا چی باید بهشون بگه و کلمات رو تو ذهنش تکرار کرد. ایستاد...