نفس همه از این لحن قطع شد اصلا لحنی نبود که توش ذوق و خوشحالی باشه
تهیونگ خودش رو جمعوجور کرد و برای شنیدن هرچیزی اماده شد
و گفت-بگو...بگو نتیجه چی...
حرفش تموم نشد که خانم چوی جیغ کشیدقررررررررررررررربااااااااااااااان
این عالیییییییییه ما با هردو طرح برنده اومدیم بیرون حتی از چیزی که فکرشم میکردیم بیشتر
سسسسود کردیممممم
تبریکککک میگمممسکوت همه جا رو گرفت حتی صدای نفس کشیدن هم نمیومد
با بهت بهم نگاه میکردن
یونگی گفت
ب..ب....بر...بردییییییییییییییییییییییییم
همه شروع کردن به خوشحالی
*این عالیییییییییییییه ییییییییسو همدیگه رو کلی بغل کردن از خوشحالی باهم میخندیدن از شوق باهم اشک ریختن
تهیونگ باورش نمیشد که نجات پیدا کنه اونم توسط کسایی که تازه به جمعشون اضافه شده بودنالان همشون متوجه شده بودن که حمایتگرای بزرگی برای هم هستن
یونگی رفت سمت جیهوپ و بغلش کرد
=جیهوپاااا ممنونمم واقعا ممنونم و بیشتر به خودش فشارش داد
_هیو..هیونگ خفه شدم
یونگی دستش رو شل کرد و جیهوپ ادامه داد
_ما همه برای همین کارا اینجاییم .و بقیه با لبخند بهشون نگاه میکردن
جیمین اخم کیوتی کرد و لباشو جلو داد+هیونگ منم بودمااااااا
و دست به سینه شد
یونگی هم از لحن جیمین و قیافش خندش گرفته بود
=یااااا ببین چه جوجه لوسی داریم ما
+هی اصلاهم اینطور نیستشش
جانگکوک خندید و از پشت جیمین رو بغل کرد
*عالی بودی جوجممم
و فشارش داد
ازش جدا شد و اینبار همه باهم همدیگه رو بغل کردن
-از همتون ممنونم واقعا از ته دلم خوشحالم که کنارم دارمتون
+ممنونممممم بچه هابعد مدتی جین گفت
خب دیگه بریم ،الان دیگه کم کم کارمندام میان همه خسته اییم بریم استراحت کنیم
-همینطورهنامجون با جین رفتن خونه
یونگی هم به جیهوپ پیشنهاد داده بود که برن کافه یچیز گرم بخورن بعدش برن خونه
جیهوپ هم قبول کرد و باهم رفتنجیمین رفت و وسایلش رو جمع کرد و داخل کولش گذاشت
مشغول بود که دستی دور کمرش حلقه شد
*جوجمم ممنونم ازت که تهیونگی مارو نجات دادی
+کاری نکردم جانگکوکیتهیونگ رفت و روبروی جیمین ایستاد تردید داشت ولی انجامش داد اونم جیمین رو بغل کرد و رایحه شیرینش رو عمیق نفس کشید
هر سه تاشون از هم ارامش میگرفتن
-جوجه از ته دلم ازت ممنونم واقعا ممنونممم
جیمین دستش رو روی کمر تهیونگ کشید و گفت
+هیونگ ،اگه اتفاقی بیوفته حاظرم هرکاری کنم که هیونگام خوشحال باشن
-ممنونم
YOU ARE READING
The best mistake
Randomبا استرس به دستِ پیرمرد خیره شده بودن. پیر مرد بعد از چندبار بررسی سنگ ها ،از بالای عینکش به زوجی که امیدوارانه بهش چشم دوخته بودن و منتظر نتیجه بودن نگاه کرد. چندبار با خودش مرور کرد که دقیقا چی باید بهشون بگه و کلمات رو تو ذهنش تکرار کرد. ایستاد...