Part 10

2.1K 338 15
                                    

توی حیاط دانشگاه گرم صحبت بودن که دستی دور گردن جیمین حلقه شد.
هردو با تعجب به سمت این شخص برگشتن و جیمین از رایحه ای که حس کرد فهمید اون آلفا است .

کوک با عصبانیت برگشت و گفت
+هیچ می فهمی داری چه غلطی میکنی

آلفا با پوزخند گفت
×به به ببین کی اینجاست جئون بزرگ
جانگ کوک این بار داد زد
+میگم داری چه غلطی می کنی دستتو بردار

×اووو اینو میگی اومدم که ببرمش تا یکم باهاش خوش بگذرونم.

جیمین که باز مثل همیشه ترسیده بود نتونست کاری انجام بده و آلفا ادامه داد

×تو هم خیلی خوشگلی هم خیلی باهوشی امگا کوچولو رایحت بوی شیرینی داره که هر آلفا ای رو به خودش جذب میکنه پس بهتره که همراهی کنید که کمتر اذیت بکشی.

جیمین با این حرف انگار که یه سطل آب یخ ریخته باشن دوباره اون حس لعنتی نمی تونست حرف بزنه نمیتونست تکون بخوره

جانگ کوک که خیلی عصبانی شده بود دست آلفا را از گردنش جدا کرد و هلش داد ودوباره داد کشید

+بهتره خفه شی چون دفعه بعدی اصلا فکر نمی کنم که بتونی نفس بکشی.

آلفا با تمام پر روی نیشخندی زد و بلند شد با عصبانیت یقه جانگکوک رو گرفت و گفت

×به تو هیچ ربطی نداره بهتره که سرت تو کار خودت باشه

اومد جیمین رو ببره که یه مشت خورد تو صورتش
و بعد با چشم های گرد شده به کسی که بهش ضربه زد نگاه کرد
×ا.....اس...استاد کیم؟؟؟؟!!
_فکر می کنم که دفعه پیش بهتون گفته بودم که با امگا ها کاری نداشته باشید.
آلفا از ترس معذرت خواهی کرد و سریع از اونجا دور شد تا اتفاق دیگه ای نیفته.

جیمین که تازه حالش خوب شد اشک کنار چشمش رو پاک کرد وشروع به حرف زدن کرد
×م..ممنونم استاد.
_بیشتر مراقب خودت باش
یه احساس عجیبی به هر سه تاشون القاح شد

کوک به جیمین گفت
+خوبی
جیمین سری به نشونه تایید تکون داد

_جئون جانگکوک بیا دفترم کارت دارم .
کوک چشمی گفت و تهیونگ از اونجا دور شد

+جیمین مراقب خودت باش لطفا الانم برو سر کلاست  شروع شده .دیگه نترس باشه همه چیز تموم شده

×ممنونم هیونگگگ فعلا

با دور شدن جیمین به سمت دفتر تهیونگ رفت
در زد و وارد شد

+چی شده کارم داری؟؟
_نه فقط میخواستم حالتو بپرسم
+خوبم
گفت و لبخندی زد

_اما تو لنگ میزنی کوک و این یعنی که درد هم داری

+فکر می کنی این تقصیر منه عزیزم؟!!

_نه
و خندید
ادامه داد
بیا اینجا رو میز بشین
+میخوای چیکار کنی ته ؟؟

_تو بیا
از کشو کرم درآورد
+اصلاً فکرشم نکن هر لحظه ممکنه یه نفر در و باز کنه

تهیونگ بدون اهمیت به کوک اون رو روی میز خم کرد و شلوارش به همراه باکسرش  رو تا زانو پایین کشید
و کرم رو به مقعدش زد

کوک از سردی کرم آهی کشید
+ته بسته
_صبر داشته باش پسر  الان تموم میشه
کارش که تموم شد لباس کوک رو درست کرد

لبای کوک رو بوسید و گفت درد داشتی
+کیم تهیونگ درد داشتم ولی لازم نیست با من مثل ضعیفا برخورد کنی
تهیونگ دیتاشو به حالت تسلیم بالا برد و گفت

_باشه باشه
+کار دیگه ای نداری من برم

_راستی امروز غروب کاری نداری که باهم بریم معبد؟

+نه امروز وقتم آزاده
_خوبه پس

+اوهوم من رفتم
_برو کلاست شروع شده

+راستی ..
_چیزی شده ؟؟

+هیچی فقط میخواستم بگم که حس آشنایی نسبت به جیمین دارم نمیدونم چرا

_ اوه پس توام حسش کردی
+آره.ولی من الان باید برم چون کلاسم شروع شده بعداً درباره اش حرف می زنیم.
گفت و رفت

غروب،تو راه معبد

تهیونگ دستای کوک  که از استرس میلرزید رو توی دست خودش گرفت و نرم نوازش می کرد

+عزیزم آروم باش لطفا
_ته میترسم خیلی میترسم

+اوه پسر آروم باش .من که بهت گفتم حسش میکنم ما قطعاً جفت همیم
و با این حرف به مقصدشون یعنی معبد اعظم رسیدن و هردو از ماشین پیاده شدن به سمت در ورودی معبد رفتن و با هماهنگی وارد شدن.

من که بهت گفتم حسش میکنم ما قطعاً جفت همیم و با این حرف به مقصدشون یعنی معبد اعظم رسیدن و هردو از ماشین پیاده شدن به سمت در ورودی معبد رفتن و با هماهنگی وارد شدن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

سمت پیرمردی که منتظر آنها در جایگاهش ایستاده بود رفتن
تهیونگ و جانگکوک هم در جایگاه های مشخص شده این نشستن و منتظر پیرمرد شدن که شروع به حرف زدن کرد

=خوب مراسم رو شروع میکنیم

سنگهای مخصوص را برداشت و روی گردونه ای که رو به روی خودش بود گذاشت و شروع کرد به خوندن ورد و چرخوندن گردونه

سنگ که تشکیل شده بود از دو دایره، دایره بزرگ تر  از وسط نصف شده بود که دو تیکه نصف شده وقتی بهم  وصل میشدن وسطش خالی میموند و اون جای خالی برای دایره دوم یعنی مرکز هستش .

بعد از ۱۰ دقیقه گردون وایستاد  .
سنگ ها کم کم شروع به حرکت کردن انگار که نیرویه جاذبه ای اونها رو به سمت هم میکشید

بهم وصل شدن اما دایره مرکزی وصل نشد .
پیرمرد میخواست درباره این موضوع با اونا حرف بزنه ولی اونا بقدری خوشحالی و ذوق کردن که پیر مرد فراموش کرد .

The best mistakeWhere stories live. Discover now