جانگکوک توی کلاس نشسته بود که یکی از بچه ها گفت
*جانگکوکی پروژه داریم لطفا امروز نرو جایی بزار تمومش کنیم-اوه....خب باشه میمونم
توی ذهنش گفت
-حالا تهیونگ رو چیکار کنم
-آها اره خودشهموبایلش رو برداشت و به جیمین پیام داد
- جوجه بیا کافه تریا کارت دارمبعد ار یک مین جیمین جواب داد
+باشه هیونگ
رفت سمت کافه جیمین رو دید که روی یکی از صندلی ها نشسته
-سلامممم
+سلام
پوشه ایی گرفت سمت جیمین و گفت
-میتونی اینو ساعت 8ببری شرکت تهیونگ اینا+چی؟!نه اصلا حرفشم نزن
-خواهش میکنم جیمین من برام توی دانشگاه کار پیش اومده نمیرسم بدمش به تهیونگ
و قیافش رو مظلوم کردجیمین نخودی خندید و گفت
+باشه هیونگ میبرم
و پوشه رو از دست کوک گرفتجانگکوک جیمین رو محکم بغل کرد و به خودش فشار داد
-مرسییی جوجمم+ه..هیونگ بسته ..خ..خفه شدم
جانگکوک خنده ای کرد و از جیمین جدا شد
+خب دیگه من برم هیونگ دیگه کلاس ندارم
-باشه برو اینو یادت نرههههه بعد باید از دست تهیونگ فرار کنیماجیمین خنده ای کرد و گفت
+باشه هیونگگ فعلاااااجانگکوک هم براش دست تکون داد
شرکت طراحی خودرو
=خانم چوی اینم طرح
پوشه ایی رو روی میز گذاشت
*ممنونم توماس
=قرار داد رو میارین که فسخ کنیم
*بله امادست بفرمایید
امضا کرد
=ممنون روز خوبی داشته باشین خدانگهدار
*بای*الو ،سلام اقای کیم
-چیشده خانم چوی
*طرح رو آورد چیکار کنم ؟
-بزارش رو میز من
*چشم قربان
-فعلا
و قطع کردخانم چوی پوشه رو روی میز تهیونگ گذاشت و از اتاق بیرون اومد
نزدیکای ساعت هشت بود که تهیونگ اومد
-خانم چوی با من بیاین داخل اتاق که بعد بررسی طرح بهتون بدم که سریع بفرستین ،فردا مزایده
*چشموارد اتاق شدن
تهیونگ نفس عمیقی کشید و پوشه رو باز کرد کاغذ طراحی رو آورد بیرون
و وقتی به کاغذ نگاه کرد چشماش گرد شد*اوه....ن...نه ... این غیر ممکنههههه چ...چطوررر
-بیروننن
*ق..قربان میخواین زنگ بزنم به توماستهیونگ اینبار داد بلند زد
-مگه نشنیدی گفتمم بیررررررررررون به بقیه هم بگو این طبقه رو خالی کنن میخوام تنها باشممممم*چ..چش...چشم قربان
و سریع از اتاق خارج شد
با یونگی چندبار تماس گرفت ولی جواب نداد
![](https://img.wattpad.com/cover/253173109-288-k228270.jpg)
YOU ARE READING
The best mistake
Randomبا استرس به دستِ پیرمرد خیره شده بودن. پیر مرد بعد از چندبار بررسی سنگ ها ،از بالای عینکش به زوجی که امیدوارانه بهش چشم دوخته بودن و منتظر نتیجه بودن نگاه کرد. چندبار با خودش مرور کرد که دقیقا چی باید بهشون بگه و کلمات رو تو ذهنش تکرار کرد. ایستاد...