امروز قرار بود که هرکس بره خونه خودش
بعد از صبحانه تشکری از پاپای جیمین کردن رفتن به اتاق مشغول جمع کردن وسایلشون شدن
یونگی گفت
"ته نامجون بیایین کارتون دارم
رفتن به سمت بالکون
تهیونگ گفت
_چیشده
-بله یونگی
"میگم امروز بریم معبد تا تایید بشیم؟!
_موافقم
-فکر خوبیه
و رفتن پیش بقیه
جین گفت
/نامجون
-جانم
/هیونگ چی گفت
نامجون لبای جینو کوتاه بوسید
-بعدا میفهمی
همه لباساشونو جمع کردن رفتن به سمت ماشیناشون تا سوار شن تو حیاط از پاپا دد خداحافظی کردن
_پاپا
*جانم تهیونگ
_میشه چند ساعت جیمین و بهمون قرض بدین
*هوم باشه
ته جیمین صدا زد که داشت با یونگی سربه سرهم میزاشتن
_جیمین
+بله
_برو اماده شو
+چرا
_تو راه برات توضیح میدم
جیمین رفت تو اتاقش
+چی بپوشمممم..... اها
یه بلوز استین کوتاه سفید پوشید با شلوار جین کلاه مشکی گذاشت و عینک
از پله ها دویید پاپا دد رو بوسید باهاشون خداحافظی کرد سوار ماشین ته شد
+برییییم
_بریم جوجه رنگی
نامجون به سمت مسیر معبد میروند همه پشت سرش
/نامجون کجا میری
-معبد
/چرا
-نمیخوای بدونی جفت هستیم یا نه
/ولی من که باردارم
_میدونم تا ندونیم نمیتونم مارکت کنم×یونگی
"جانم
×کجا میری
"معبد
هوسوک از خوشحالی دیگه حرفی نزدکوکم میدونست به کجا دارن میرن و جیمینم در طول راه خوابیده بود
_خب رسیدیم
همه پیاده شدن تهیونگ جیمینو بیدار کرد
+اینجا کجاست
_معبد جوجه رنگی
جیمین با شک بیدار شد با بقیه همراه شد وارد معبد شدن رو صندلی ها نشستن مسعول معبد اومد
^سلام خب گروه اول بیاد
ته بلند شد کوک جیمین پشت سرش با استرس به سنگ ها نگاه میکردن
سنگ ها بدون مکس همون اول بهم وصل شدن
جیمینو جانگکوک نمیدونستن از خوشحالی چیکار کنن رفتن کنار تا نامجون جین بیان
اوناهم نشستن جین با استرس دست نامجون و محکم گرفته بود
پیر مرد سنگا رو بهم نزدیک کرد اما جفت نشد یک لحظه قلب جین ایستاد اما بعدش سنگ ها در کنار هم قرار رفتن جین با چشمای اشکی از جاش بلند شد نامجون کمر جینو گرفت باهم کنار رفتن
ایندفعه نوبت یونگی هوسوک بود
برای بار سوم سنگ هارو بهم نزدیک شدن شروع با لرزیدن کردن بعد ۲ دقیقه نفس گیر بهم وصل شدن
همه با صورت خوشحال از اونجا بیرون اومدن
_خوب خوب هرکس بره خونه خودش تا جفت شو مارک کنه
"ادم باش ته
_مگه ادمم
- خوبه این قانون فقط میشه شب ماه کامل جفت گیری کرد الانم که همون موقع
_احتمالا میدونستن ما عجله داریم
باهم خدافظی کردن به سمت خونه های خودشون روندن
YOU ARE READING
The best mistake
Randomبا استرس به دستِ پیرمرد خیره شده بودن. پیر مرد بعد از چندبار بررسی سنگ ها ،از بالای عینکش به زوجی که امیدوارانه بهش چشم دوخته بودن و منتظر نتیجه بودن نگاه کرد. چندبار با خودش مرور کرد که دقیقا چی باید بهشون بگه و کلمات رو تو ذهنش تکرار کرد. ایستاد...