کاخ جانگ
خانم جانگ روی کاناپه نشسته بود و قهوه می خورد که پسرش رو که به سمت سرویس بهداشتی میرفت دید.
خانم جانگ گفت
_که پسرم بیدار شدی
+آره مامان بیدار شدم حالمم خیلی خوبه از فردام میتونم برم دانشگاه_این عالیه. بیشتر مراقب خودت باش. مطمئنی که نباید با اون پسر برخورد کرد تا توبیخ بشه؟؟
+اره اون کاملا اتفاقی بود مامان
_باشه عزیزم
هوسوک رفت و کنار مادرش نشست .
+ مامان اینجا اب رسان پوست داریم دیگه آخه برای من تموم شده
_اره عزیزم جا همیشگیش هست میتونی بگیری
+ممنون مامان
_هوسوک جان امشب مهمون داریم عزیزم .یکی از دوست قدیمیه ما و همینطور یکی از شُرکای بیمارستان.
+میتونم حدس بزنم .یکی از اون خانواده اییی که توی عکس داخل پذیرایی مهمان ویژه هستش ؟؟
_اره عزیزم
+کاش خاطره های بیشتری یادم بود من فقط چیزی که یادمه یه خانواده بزرگو پر جمعیت و خوشحال
_درسته چیز زیادی یادت نیست چون خیلی کوچیک بودی.
+راستی مامان یه چیزی یادم اومد که میخواستم بهت بگم. شما گفتین که بچه یِ خونواده آقای پارک اسمش جیمینه
و من یه همکلاسی دارم که باهاش دوست شدم
و اونم اسمش جیمینه و خیلی شبیه به همون کوچولو تو عکسه
البته من هنوز مطمئن نیستم که خودش باشه یا نه
و...
حرفش رو ادامه نداد_و چی پسرم ؟؟
+هیچی مامان مهم نیست
_باشه عزیزم هرطور راحتی .و درباره دوستت امیدوارم که جیمینیِ خودمون باشه .
هوسوک لبخندی زد و حرف مامانش رو تایید کرد و بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت تا چیزی که میخواد رو بگیره
+خوب دیگه من برم به صورتم برسم که امشب مهمون داریم.
_باشه عزیزم
و خانم جانگ هم که قهوش رو تموم کرد به سمت اتاقش کارش رفت .
وارد سرویس بهداشتی شد و کمد سمت چپ روباز کرد و به بسته آب رسان پوست گرفت و به سمت اتاق خودش حرکت کرد .
نزدیکای ساعت ۸ شب بود. هوسوک بعد از پوشیدن کت و شلوار زرشکی و کراوات مشکی به سمت کمد عطرها رفت و عطر همیشگیش رو گرفت و به خودش زد. برای آخرین بار خودش رو داخل آیینه دید و از اتاق خارج شد.
از پله ها پایین و به سمت پدرش که منتظرش بود رفت
آقای جانگ بعد از دیدن پسرش لبخندی زد و گفت
![](https://img.wattpad.com/cover/253173109-288-k228270.jpg)
YOU ARE READING
The best mistake
Randomبا استرس به دستِ پیرمرد خیره شده بودن. پیر مرد بعد از چندبار بررسی سنگ ها ،از بالای عینکش به زوجی که امیدوارانه بهش چشم دوخته بودن و منتظر نتیجه بودن نگاه کرد. چندبار با خودش مرور کرد که دقیقا چی باید بهشون بگه و کلمات رو تو ذهنش تکرار کرد. ایستاد...