Part 5

2.5K 407 2
                                    

+هی جیمین

تعجب کردم و سمت صدا برگشتم
اوه اون یونجون هیونگم بود .واقعا که بهش میاد یه آلفای اصیل زاده باشه اون واقعا جذبه داره .

سریع رفتم سمتش و بغلش کردم خیلی دلم براش تنگ شده بود ما از بچگی باهم بزرگ شده بودیم .
+حالت خوبه

_اره

+خوبه ،خیلی مراقب خودت باش این دفعه کیم تهیونگ نجاتت داد دفعه دیگه میخوای چیکار کنی ؟؟

_هیونگ نگران نباش من مراقبم .

+دلم برات تنگ شده بود جوجه

از بغلش بیرون اومدم و نگاه مرگباری بهش انداختم و زیر لب غر زدم

_یااااااا هیونگگ چند بار بگم بدم میاد بهم بگی جوجه ..

یونجون که فهمید کار اشتباهی کرده تا دیر نشد دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و سریع با خنده گفت

+باشه باشه جوجه دیگه نمیگم

چشمی چرخوندم و با خنده گفتم

_منم دلم برات تنگ شده بود هیونگ

یونجون با حالتی که انگار چیزی یادش اومده بود گفت

+راستی از آنجایی که اینجا هستن کسایی که اذیتت کنن
ساعت های استراحت بیا پیش من باش که خیالم راحت باشه .
پیش من که باشی خیالم راحت تره کسی نمیتونه اذیتت کنه دوستای منم اینجوری نیستن که اذیتت کنن پس میتونی که راحت باشی.

با لبخند معذبی بهش نگاه کردم

_باشه اما من تنها نیستم دوستمم هست اونم میتونه بیاد؟؟

+البته ..
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم تشکر کردم

دستم رو گرفت و به سمت کافه رفتیم به هم گفت دوستاش اونجا منتظرن، همونجا یه چیزی میخوریم هم منو به دوستاش  معرفی می کنه که اگر اتفاقی برام افتاد و خودش نبود اونا از من محافظت کنن.

به دلیل این که از بچگی با هم بودیم اون خبر داره که من وقتی می ترسم نمی تونم کاری انجام بدم و این جوری از من مراقبت میکنه که اتفاقی نیفته

روی صندلی نشستیم و من رو به دوستاش معرفی  کرد و بهشون گفت که اونا مراقبه من باشن به نظر خوب میومدن نگاه بدی به من داشتند بیشتر نگاهشون مثل   یک دوست بود .

چند دقیقه ای میشد که سفارش ها روی میز چیده بودند و من توجه به غذای جنگ شد که کسی جلوش نشسته بود گفتم شاید که کسی اضافه سفارش داده باشه که بعد از خوردن غذای اولش این یکیو بخوره اما تقریباً غذای همه تموم شده بود ولی کسی به اون غذا دست نزد

از هیونگ پرسیدم
_چرا اضافه سفارش دادین؟

با خوشرویی جوابمو داد

The best mistakeWhere stories live. Discover now