تهیونگ به سمت کلاسی که این ساعت داشت قدم برمیداشت که یهو ایستاد
دوباره رایحه ترسی رو حس کرد میدونست متعلق به کیه
قدماش رو تند تر کرد
همین که در کلاس رو باز کرد جسمی با شتاب و محکم بهش خورد که هردو باهم افتادن روی زمین
-آخ لنتی
صدای ناله ای از درد شنید با تعجب به پسری که توی بغلش بود نگاه کرد
-ج...جیم..جیمینننتمام بچه های کلاس از ترس سرجاشون نشستن و تکون نمیخوردن
-جیمین حال..
وقتی صورت امگای توی بغلش رو دید دیگه نتونست ادامه بده
گوشه لبش پاره شده بود و زیر چشمش کبود بود_هیونگگ
صدای جیهوپ رو شنید که با داد از در ورودی سالن میومد سمتشون
-جیهوپ جانگکوکو بگو بیاد باشه، باشه الاننننننتهیونگ عصبانی بود خیلی زیاد بلندشد و جیمین هم بلند کرد و به خودش تکیه داد تا جانگکوک بیاد
از عصبانیت نفساش تند تر شده بود و قفسه سینش تند تند بالا و پایین میشد
روشو کرد سمت جیمین که چشماش رو بسته بود
دستش رو روی گونه سالمش گذاشت و کشید تا جیمین متوجهش بشه و بهش نگاه کنه
خیلی اروم جوری که خودشون بشنون گفت
-جیمینیی دیگه نمیزارم این اتفاق بیوفته
+ه...هیو..نگ
-جانم جیمین
+خ..خیلی درد دارم
-یکم دیگه صبر کن جانگکوک الان میاد
سرش روبالا گرفت و تازه متوجه بچه های توی سالن که دورشون جمع شدن شداز عصبانیت داد کشید
-برای چی اینجا وایستادین گمشین تو کلاساتون
و کافی بود که کیم تهیونگ فقط داد بزنه همه سریع دورشون رو خالی کردنجیهوپ سریع به اخرین طبقه دانشگاه رفت
سمت کلاسی که جانگکوک توش بود رفت و در زد
استادشون گفت
=بفرماید
جیهوپ سریع درو باز کرد و رفت داخل
جانگکوک اصلا متوجه جیهوپ نشده بود چون سرش روی میز و چشماش بستهه بود
جیهوپ سریع گفت
_جئون جانگکوک باید بیاد پایین سریع
جانگکوک وقتی اسمش رو شنید سریع سرش رو بلند کرد و به جیهوپ نگاه کرد
=مثل اینکه خیلی فوریه که اینجوری با عجله گفتن
_بله خیلی
=جئون بلند شو
قبل اینکه استاد بگه جانگکوک بلند شده بود
_ه..هیونگ وسایلتم جمع کن
*چی؟باشه باشهوسایلش رو جمع کردو سریع باهم رفتن بیرون
جیهوپ دست جانگکوک رو گرفت و شروع به دوییدن کرد
*چرا انقدر عجله داری
_هیونگگگ تو رو به کسی که دوسش داری بدو جیمین حالش خوب نیست
*چ...چیییییی؟؟؟؟
همین کافی بود که جانگکوک از قدرتش استفاده کنه و سریع بره پیش جیمین
وقتی از دور به جفتش که جیمین رو نگه داشته تا نیوفته نگاه کرد پاهاش سست شد
خودش رو جمعوجور کرد و رفت سمتشون*ت..تهیونگ چیشدهه
جیمین سرش پایین بود و کوک هنوز صورتش رو ندیده بود اینجوری بهم ریخته بودتهیونگ با لحن عصبی گفت
-بگیر ببرش خونه خودمون بهش برس نمیخوام خانوادش نگران بشن
YOU ARE READING
The best mistake
Randomبا استرس به دستِ پیرمرد خیره شده بودن. پیر مرد بعد از چندبار بررسی سنگ ها ،از بالای عینکش به زوجی که امیدوارانه بهش چشم دوخته بودن و منتظر نتیجه بودن نگاه کرد. چندبار با خودش مرور کرد که دقیقا چی باید بهشون بگه و کلمات رو تو ذهنش تکرار کرد. ایستاد...