The forgotten kitten 3

1.8K 195 15
                                    

های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد....های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد...ریکوئست بدین ...یکم که بالا رفتیم پیجو باز میکنیم..
@oti_mm

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
_چرا؟؟
با تعجب پرسیدم
+چی چرا؟؟
_ این دومین باریه که بحث دوست پسرتون و پیش میکشین.. چرا وقتی پیش منین یاد اون میفتین؟
یکم نگاش کردم... چی بهش میگفتم؟؟اینکه خود احمقت دوست پسر منی؟؟
+چند سال پیش ما باهم بودیم. هیچکس نمیدوست ولی بعد از ۱ سال یهو غیبش زد و دیگه پیداش نشد..... و خوب من الان دارم تلاش میکنم تا اونو برگردونم.
_متاسفم براتون.. امیدوارم هرچه زودتر پیش همدیگه برگردین..
+ ممنون.
......................
یک ماه از زمانی که وارد بخش اصلی شدم میگذره... شب همون روزی که اومدم اینجا تهیونگ اومد پیشم.همه چی و براش گفتم... اولش خیلی رفت توی شوک ولی بعدش قول داد کمکم کنه.... البته الان میبینم که به کوک و جیمین هم گفته... دهنش چفت و بست نداشت این بچه از اول.....
تو این یک ماه با کمک بچه ها خیلی سعی کردم به نامجون نزدیک بشم ولی اون هی ازم دوری میکرد...
..
داشتم برای خودم قهوه درست میکردم که صدای مکالمه نامجون توجهمو به خودش جلب کرد...
یکم پیش دیدم یه پسری رفت تو اتاق پیشش.. قیافش برام اشنا بود.. ولی یادم نمیومد کیه...
به اتاقش نزدیک تر شدم تا راحت تر بشنوم..
_جونمیون دارم عقلمو از دست میدم... نه میتونم کنارش بمونم نه ازش دور باشم..حس میکنم قبلا میشناختمش ... انگار ... انگار یه بخش مهمی از خاطراتم بوده که الان یادم نمیاد... وقتی کنارشم ناخودآگاه لبخند میزنم..‌ میترسم میون.. اگه.. اگه قبلا،میشناختمش پس چرا اون هیچی بهم نمیگه؟؟همش میگه.. میگه من اونو یاد دوست پسرش میندازم که الان اونو یادش رفته‌‌..... میترسم اگه نزدیکش بشم اذیتش میکنم.. نمیدونن باید چیکار کنم میونا...
*نامجون.... خودتم میدونی اگه میخوای از این سر در گمی دربیای باید باهاش حرف بزنی..اینجوری فقط خودتو عذاب میدی پسر..
_میدونم هیونگ.. ولی اون.. اگه بگه منو نمیشناسه چی؟؟اونموقع با این حس لعنتی ای که دارم چیکار کنم؟؟؟با این حس خواستن لنتی.. از همون روز اولی که پاشو گذاشت توی این بخش من نتونستم یک شب راحت بخوابم...همش خواب های درهم وبرهم.. بیشتر ..بیشتر شبیع اینه که خاطراتمو میبینم ولی چیزی ازشون نمیفهمم... همش یکی هست که باهامه..همه جا باهامه و میخنده.... منن وقتی کنارشم خوشحالم.. اینو حتی تو خوابم حس میکنم.. اینکه از کنار اون بودن لذت میبرم... اون خیلی شبیهشه..
دستمو جلو دهنم گرفته بودم تا صدام بهشون نرسه... اون منو یادشه تو خاطراتش هنوزم هستم ...فقط باید کمکش کنم....اون ... اون برای بار دوم عاشقم شده...
جون.... حالا میدونم تلاشام برای هیچ و پوچ نبوده.. دوباره به دستت میارم‌‌...
دیگه از مکالمشون چیزی نفهمیدم..... یکم بعد جونمیون از اتاق اومد بیرون..،الان یادم اومد‌‌ ...جون گفته،بود،یه،برادر بزرگتر داره کع اسمش جونمیونه..
این همونه... با دیدن اینکه داره به طرف من میاد چشمام گرد شد.... دقیقا با من چیکار داره..
*شما کیم سوکجین شی هستین؟؟
+بله.. چه کمکی میتونم بهتون،بکنم؟؟
*راستش نامجون باهاتون کار داره.. از من خواست بهتون بگم داخل دفترش منتظرتونه...
+ا..الان؟؟.
*اره.. لطفا زودتر برید..
+چ..چشم
ینی چی کارم داره؟؟الان ؟؟درست بعد از دیدن برادرش و اون حرفا؟؟؟.
با استرس رفتم سمت اتاقش.. دستام از استرس عرق کرده بودن... اونارو به شلوارم مالیدن و در زدم... با،صداش که اجازه وارد شدن و میداد وارد اتاق شدم‌.
+با من کاری داشتین جناب کیم؟؟.
_امم.... بفرمایید بشینید..
روبهروش روی مبل نشستم و دستامو تو همدیگه گره زدم...
سکوتی که تو اتاق بود معذبم کرده بود.. هیچوقت فکر نمیکردم یه روز برسه که جلوی نامجون معذب بشم ولی مث اینکه شده...
_ جینا
با تعجب و کمی غم سرمو بالا اوردم.. نا خدآگاه گفتم
+از آخرین باری که اینجوری صدام کردی خیلی میگذره..
بعد از اینکع فهمیدم چی گفتم سریع دو تا دستامو تو دهنم کوبیدم... لعنت با یه بارصدا کردن اسمم وا دادم.
_پس .. پس حدسم درست بود.. منو تو همدیگه رو میشناختیم نه؟؟؟پس .. پس چرا تمام این مدت چیزی نگفتی؟ چرا گذلشتی عذاب بکشم؟؟
+عذاب؟؟نامجون؟؟ تو میدونی من این سه سال و نیم چی کشیدم؟؟؟میدونی وقتی اون روز با اون حال بد رفتی و دیگه برنگشتی چیی کشیدم؟؟؟ کل بیمارستانای سئول و گشتم... میدونی کی پیدات کردم؟؟ دقیقا یک روز بعد از مرخص شدنت...فقط اگه یک روز زودتر پیدات کردع بودم شاید این سه سال عذاب نمیکشیدم... چند روز بعدش به طور اتفاقی اگهی شرکتت و برای استخدام دیدم فورا اقدام کردم.. سه سال..سه سال فاکی بدون هیچ توقفی تلاش کردم تا برسم اینجا و تورو ببینم...توی.. توی لنتی حتی منو یادت نبود ولی من به خاطرت از همه چیم گذشتم.....من تو رو عذاب دادم؟؟؟تو..تو چه میدونی از وقتی که ببینی کسی که دوسال تمام شب هاتونو باهم صبح کردین تورو یادش نیاد؟؟ کیم نامجون اگه تو به خاطر اینکه کسی رو یادت نمیومد عذاب کشیدی من به خاطر اینکه زندگیم منو فراموش کرده بود عذاب کشیدم...
اشک هام با هم مسابقه گذاشته بودن.. هرکی تند تر از چشم بیرون برنده بود.. گوشام میلرزید.. دمم کنارم رو زمین افتاده بود و هیچ حرکتی نداشت... قلبم درد میکرد... تمام درد جمع شده تو این سه سال و ریختن بیرون.... با حرص رو به نامجون گفتم
+میبینی؟؟این لنتیا چیزین که من این سه سال و باهاشون سر کردم... هر دفعه دل تنگت میشدم فقط با دیدن عکسامون اروم میشدم...اونا رو میدیدم و با یاد اوردن تک تک اون خاطره ها اشک هامو جایگزینشون میکردم...جون .. تو..
دیگه نتونستم ادامه بدم... اون حق نداشت بگه عذاب کشیده درحالی که کسی که فراموش شده بود من بودم...
ناگهان با حس یه دوتا شئ اشنا رو لبام چشمام و باز کردم و بهشون نگاه کردم.... اون...
اون الان چیکار کرد؟

ادامه دارد.....
................................
هالو.. انیانگ هاسِیو
گفته بودم نمیتونم تو دو پارت تمومش کنم که.. ولی قول میدم پارت بعد اخرش باشه..
دیگه سعی کردم بهترینمو سرش به کار بگیرم... دوسش داشته باشین.....

با تچکر😈

ONE SHOTS OF COUPLESWhere stories live. Discover now