angelice little 2(kookmin)

1.7K 237 33
                                    

های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد....های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد...ریکوئست بدین ...یکم که بالا رفتیم پیجو باز میکنیم..
@oti_mm

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
×چیمی....این بکیهونیه....همسن توعه....میخوای باهاش دوست شی؟؟؟
جیمین با کنجکاوی به پسری‌که جینی هیونگش بکیهونی معرفی کرده بود نگاه کرد.....
( اون شبیه توت فرنگی میمونه)
(به نظرت دوستم میشه؟؟)
(باید اول ازش بپرسم)
سوکجین به جیمینی که هر لحظه قیافش تغییر میکرد نگاه کرد....
×بکیهونی....میای اینجا؟؟؟
بکیهون.....با خنده سمت سوکجین اومد...
*جینیییی....دلم برات تنگ شده بوددد...
سوکجین با گرفتن بکیهون نزاشت اون گلوله پر از نوتلا و توت فرنی بیفته...
×هی بکیهونی...تو باید مراقب خودت باشی....دیگه اینجوری خودتو پرت نکن باشه پسر خوب؟؟
* باشه جینی....بکیهونی قول میده....
بکیهون که تازه چشمش به جیمین خورده بود چشماش ستاره بارون شد...
[اون شبیه موچیه...من موچی دوست دارم]
*تو موچی ای؟؟؟
جیمین با تعجب به بکیهون نگاه کرد...با درک مفهوم حرفش اخماشو به صورت کیوتی تو هم کشید....
+جیمینی موچی نیست...اون فقط یکمی لپ داره...
بکیهون خوب..اون خیلی مهربون بود....و نمیخواست جیمین ازش ناراحت باشه...اون تنها بود...اون توی این مرکز تنها لیتلی بود که زندگی میکرد....برای همین دوست داشت جیمین پیشش بمونه...
*بکیهونی معذرت میخواد....باهام دوست میشی؟؟
(اون کیوته.....میتونم باهاش دوست شم؟؟)
(اون منو ناراحت کرد ولی من بخشیدمش...پسر خوبیه)
+اره.....من چیمی ام...
بکیهون دستشو توی دست دراز شده جیمین گذاشت...
×منم بکیهونم.....
هردوتاشون به دستاشون که،الان تو هم قفل بود نگاه کردن...
( دستام خیلی کوچولوعههه)
[دستاش خیلی کوچولوعههههه]
هردوتاشون همزمان به افکارشون خندیدن....
*چیمی....بیا بریم بازی کنیم....
جیمین و بکیهون از سوکجین فاصله گرفتن تا برن و بازی کنن....
' دکتر کیم....جناب جئون تشریف اوردن....
×برو دعوتش کن توی اتاقم ....منم،الان،میام.....‌
جین خودشو به ایینه توی راهرو رسوند...
جئون جونگ کوک....یکی از بزرگترین و جوانترین سرمایه داران کره....
قرار بود بیاد و از مرکزش بازدید کنه....و اگه قبول کنه اسپانسرشون بشه....
موسسه رو به ورشکستگی بود...
واین در حالیه که روزانه افراد بیشری پی به لیتل بودن خودشون میبرن.....
با ورود به اتاق و دیدن جئون لبخندی رو لبش نشست...
×سلام جناب جئون خیلی خوش اومدید....
_دکتر کیم....از ملاقاتتون خوش بختم...
×همچنین بنده....
_خوب دکتر.....من اماده توضیحاتتون هستم....طبق چیزهایی که من میدونم این مرکز جایی برای نگهداری و مشاوره برای افراد لیتل و خانوادشونه،درسته؟؟؟
×اوه..بله....راستش هدف من از احداث این مرکز کمک به لیتل هاست....خوب توی جامعه بهشون نگاه خوبی ندارن...و فکر میکنن بیمار هستن.....من تصمیم گرفتم که به این افراد و خانواده هاشون کمک کنم تا این مسئله رو بپذیرن....
_هدف خوبی دارین جناب کیم....و....منم ازتون حمایت میکنم...
سوکجین با شنیدن این حرف از جئون از شدت خوشحالی بغض کرد...
×ازتون ممنونم اقای جئون....از اعتمادتون پشیمون نمیشید...
_معلومه که نمیشم...سوالی که من دارم اینکه که شما در حال حاضر،از چند نفر نگه داری میکنید؟
×خوب تا همین چند ساعت پیش فقط بکیهون بود....
بکیهون نمیتونه حالت لیتلش رو کنترل کنه و هر دفعه بعد از اینکه از لیتل در میاد باید فیلم دوربین اتاقش و ببینه تا یه وقت کاری نکرده باشه...
و اما مورد بعدی...جیمین...پارک جیمین...اون یه جورایی میتونه لیتلش رو کنترل کنه ینی بعد از اون همه چی یادشه اما نمیتونه زمان رفتن به لیتلش رو کنترل کنه براش سخته....
_هوممم...میتونم باهاشون ملاقاتی داشته باشم؟؟
×حتما...فقط این مورد رو یادتون باشه...ذهن اونها مثل یک بچه شیش سالست...باید باهاشون مثل اونا رفتار بشه...
_بله متوجهم....
جین جونگ کوک رو به سمت اتاق راهنمایی کرد....
حتی از پشت،در هم میشد صدای خندیدن اون دوتا رو شنید..
سوکجین لبخندی زد و ضربه ای به در وارد کرد....با باز شدن در اونا با یه مرغ دونی روبه رو شدن....
دروغ نمیگم...واقعا منظورم مرغ دونیه....
اون دوتا پسر با بالش به جون هم افتاده بودنو اونا رو پاره کرده بودن..در نتیجه..خوب...خودتون میدونید دیگه...
×دقیقا داشتین چیکار میکردین؟؟
سوکجین با اخمی رو به اون پسربچه های شیطون گفت...
*ببخشید هیونگ...ولی ما فقط داشتیم بازی میکردیم...
×بکیهون...جیمین تازه اومده..ولی تو که قوانینو میدونی....نباید به وسایل اتاق صدمه بزنی....
بکیهون بغض کرده و با چشمای شیشه ای به جینیش نگاه کرد....
*هیونگ....ب..بخشید....
از اون طرف جیمین که با ورود اون دو نفر به اتاق به صورت یکهویی از لیتلش در اومده بود معذب وایستاده بود....
جیمین با دیدن گریه بکیهون به سمتش رفت و بغلش کرد ......
+یاا...جین هیونگ....دعواش نکن....اشکال نداره بکیهونیی......به جینی گفتم دعوات نکنه،باشه؟؟؟
حونگ کوک با تعجب به اون دوتا نگاه میکرد...
کیم بهش گفته بود که اونا الان مثل دوتا بچه شیش ساله ان...خوب بکیهون چرا..ولی اونیکی...به نظر نمی اومد اینطور باشه...
×جیمینا...تو...
+اره هیونگ....الان تو لیتل نیستم....ولی....واقعا مامان منو گذاشت اینجا و رفت؟؟
جیمین با حالت زمزمه گفت....
دوباره با به یاد اوردن اون موضوع به حالت لیتلش برگشته بود....
ناگهان رو زمین نشست وشروع به گریه کرد...
مشتای کوچولوشو روی چشماش میمالید و اشکاشو پاک میکرد ولی بازم اشکای دیگه ای جاشونو پر میکردن...
جونگ کوک متوجه نشد کی به جلو حرکت کرد و اون پسر کوچولو رو تو بغلش گرفت....
_هی....کوچولو...اگه گریه نکنی قول میدم واست شکلات بخرم...باشه؟؟؟
جیمین نگاه اشکیشو به جونگ کوک داد....
+ابنباتم میخری؟؟؟؟
جوگگ کوک خنده ای کرد.
_اره جوجه....واست ابنباتم میخرم....ولی فقط اکه گریه نکنی....
جیمین تند تند با اون انگشتای فسقلیش اشکای صورتش و پاک کرد...
+ببیین.....چیمی دیگه گریه نمیکنه...
جونگ کوک میخواست خودکشی کنه....
چجوری یه ادم میتونه اینقد کیوت باشه....
+هی...اقاهه.....
با صدای جیمین حواسش برگشت...
+ابنبات میخوام.....
جونگ کوک لبخند زد....
_میخوای با من بیای بریم واست ابنبات بگیرم؟؟
+میتونم؟؟؟واقعا؟؟؟
_اره میتونی....
+جینی هیونگ...میتونم برم؟؟؟
جین نه میتونست و نه میخواست به اون گلوله پر‌از کیوتی نه بگه...
×برو جیمینی....ولی پسر خوبی باشیاا...

×بکیهونی..میخوای با جینی بریم اونور تاب بازی کنی؟؟
*اوهوم....
..............
جونگ کوک به اون فرشته ای که داشت با ذوق شکلاتای قفسه رو دستچین میگرد نگاه کرد.....
اون واقعا زیبا بود....
کوک خودش درست نمیدوست..‌
ولی...میخواست از اون کوچولو و لبخندش محافظت کنه....
+آقاا....
_کوچولو اس من جانگ کوکه.
+میتونم کوگی صدات کنم.....اخه تو شبیه خرگوشمی..
یهو با ذوق ادامه داد...
+من یه خرگوش داشتم...اسمش کوگی بود .....تو منو یاد اون میندازی....‌
میدونین وقتی یه فرشته انسان نما باهاتون صحبت کنه شما به طرز غیر ارادی خوشحال میشین...
و حالا اگه اون فرشته کیوت هم باشه...
شما دوست دارین خودتونو از شدت کیوتیش خفه کنین...
این دقیقا حس جانگ،کوک...یا بهتره بگیم کوگی بود.....
جیمین توی چشم،اون مث یه فرشته بدون بال بود... همونقدر شکننده...
همونقدر مهربون....
پس تصمیمشو گرفت...میخواست از اون فرشته کوچولو محافظت کنه....

ادامه دارد........
......................
های.....
مدیونید اگه فک کنید من زیر دست ارایشگر دارم اینو مینویسم.....
به این نتیجه رسیدم که نوشتن درباره لیتل ها بسی سخته...
من واقعا هیچی نمیدونم دربارشون..پس اگه کسی چیزی دید که اشتباهه و غلطه لطفا بهم بگین...
تا توی کارهای بعدی استفاده کنم.....

با تچکر😈

ONE SHOTS OF COUPLESWhere stories live. Discover now