Sugar shine 1 (sope)

2.8K 213 20
                                    

های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد....های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد...ریکوئست بدین ...یکم که بالا رفتیم پیجو باز میکنیم..
@oti_mm
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
(همه چیز از اون روز شروع شد...همون روزی که توی پارک با اون تیله های پر از نورت نگام کردی. یادته؟؟ که چی شد؟؟راستی!!واقعا چی شد؟؟ چی شد که کارمون به اینجا کشید؟؟ منِ توی آغوش تو، دیگه نمیتونه قبلشو به خاطر بیاره..آخه میدونی... بوی تنت مثل مخدر میمونه‌.... اینقد مصرفش کردم فراموشی گرفتم و هر دفعه فقط مقدار مصرفمو میبرم بالا... به نظرت ممکنه اوردوز کنم؟؟؟اخه شنیدم خیلیا بر اثر مصرف زیاد مردن.....فک کنم اگه من با اور دوز کردن با بوی تنت بمیرم یکی از شیرین ترین مرگ های دنیا به حساب بیاد...
با اینکه شاید وقتی اینارو میخونی من نباشم... یادت باشه.. هر وقتی که نبودم...به اینا سر بزنی..برای هر بار دلتنگیت یه چیزی گذاشتم.... بعدا نگی شوگرم هیچی برام نذاشته بودا...اینا رو دارم مینویسم تا جای هیج حرفی نباشه...)

* هوسوکا...کجایی؟
با صدای مادر سرمو از توی دفتر‌بلند کردم... باز هم موقع خوند دست خطش غرق شده بودم..
دفتر و سرجاش برگردوندم از اتاق خارج شدم...
+ بله مادر؟
*پسرم... برادرت از سئول اومده، میری فرودگاه دنبالش؟؟
ابرویی بالا انداختم و سرمو تکون دادم و با برداشتن سوئیچ و ژاکتم از خونه خارج شدم...به محض خهرج شدن ار خونه هوا رو با فشار به داخل شش هام کشیدم ...
چند وقتی میشد نفس کشیدن برام تو خونه سخت شده بود...شاید به خاطر اون دفتر بود، شایدم دلیل دیگه ای داشت...نمیدونم ولی اون خونه حس خفگی بهم میداد...
سوار بر ماشینم به سمت فرودگاه لیسبون حرکت کردم... دلم برای دونگ سنگم تنگ شده بود...
با وارد شدن به فرودگاه به سمت رسپشن رفتم و به پرتغالی پرسیدم
+ پرواز اسپانیا کی میرسه؟؟
* ده دقیقه هست که نشسته
+ممنون
به سمت گیت رفتم منتطر خروج اون وروجک شدم.... زیاد نگذشته بود که یه نفر مثل گلوله خودشو پرت کرد تو بغلم و خودشو ازم بالا کشید...
به رفتارش خندیدم و دستم و دورش حلقه کردم
+ سلام عرض شد جیمین شی
× هیووونگگگگ.... نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود...
+ منم جیمینا.. حالت خوبه؟
در حالی که از بغلم میومد پایین گفت
×اره هیونگ.. خیلی خوبم... رلستی یکی از دوستام و اوردم..تو سئول تنها بود به خاطر همین با خودم اوردمش...
یکم ازم فاصله گرفت و دست یه پسری رو به زور گرفت و کشید و سمت من اورد..
× یا.. هیونگ.. خجالت نکش.. هیونگم اژدها نیست که
از ابرو های بالا رفته به جیمین و دوستش نگاه میکردم که با نزدیک شدن اونا خودمو جمع کردم و لبخندی رو لبم نشوندم..
جیمین کنارم وایستاد و شروع به معرفی دوستش کرد
× هیونگ... ایشون مین یونگی هستن.. ارشد من و همچنین دوس....
با شنیدن اسم اون پسر نگاهم به صورتش کشیده شد و نفهمیدم جیمین در ادامه حرفش چی گفت..
اون چشمها.. خیلی آشنا بودن.. انگار...چشمای اون بودن... ولی اگه اون از پیشم رفته...این کیه؟؟
با نگاه گیجم بهش خیره شده بودم...
× هیونگ؟؟هیونگ؟؟حواست هست؟؟حالت خوبه؟؟
+ا..اره جیمینا.. خوبم... متاسفم جناب مین یه لحظه برام شبیه کسی بودین...عذرخواهی میکنم..
یونگی لبخندی زد..چرا حس کردن لبخندش...اون..غم داشت؟؟درست میدیدم؟؟
_ موردی نیست جناب جانگ... درکتون میکنم
سری تکون دادم و به سمت خروجی راه افتادم...باید از سرم بیرونش کنم...حس مزخرفی بهم دست داد... انگار دارم به اون خیانت میکتم.
توی ماشین جیمین همش از کارش وسئول حرف میزد و منم سعی میکردم همراهیش کنم اماوقتی نگاهم توی اینه به هوسوک میخورد کنترل افکارم سخت میشد....
آه..شوگا..دلم برات تنگ شده عوضی....
......................
مامان با دیدن یونگی خیلی گرم ازش استقبال کرد...قرار بود اون توی مدتی که اینجان توی اتاق میهمان باشه و جیمین توی اتاق من ....
× هیونگ نمیدونی رزیدنت بودن چه سخته...ولی خوب یونگی هیونگ خیلی هوای ماهارو داره.. مخصوصا من
و با صدای مثلا اروم دن گوشم گفت
×هیونگ.. منو خیلی دوست داره فک کنم عاشقم شده..
با این حرفش همه خندیدن و یونگی ضربه نسبتا محکمی توی سر جیمین زد
_گمشو پسره دیوونه... صد دفعه گفتم من خودم یکی رو دارم
مادر با کنجکاوی گفت
* واقعا؟؟با کسی هستین دکتر مین؟؟
یونگی لبخند معذبی زد
_راستش کسی هست که دوسش دارم ولی هنوز بهش نگفتم... امیدوارم توی چند وقت آینده فرصتش و داشته باشم
+ هر چه زودتر اینکارو کنید دکتر مین.....میدونید خیلی وقتا خیلی زود دیر میشه.
و در ادامه حرفم از سالن خارج شدم
وارد اتاقم شدن و دفترش وبرداشتم....توی این چند سال این دفتر تنها همدمم بوده‌‌...تنها کسی که شاهد اشکها و آه های من بوده..همه فکر میکنن باهاش کنار اوندن ولی حقیقت جیز دیگه ایه.. من فقط تظاهر کردن و خوب یاد گرفتم...
آهی کشیدم و دفتر و باز کردم... نگاه به نوشته هایی یه روزی اون برام مینوشت دلتنگی هام رو کمتر میکرد
( هی پسر آفتابی امروزم توی پارک دیدمت...
دوباره داشتی با بچه ها بازی میکردی.. وقتی نگات میکنم... یه حسی بهم میگه پدر خوبی میشی... ولی اگه این پدر خوب برای منم میشد خیلی بهتر بود...
اگه بهت بگم.. قبولم میکنی؟؟هوم؟؟منو میپذیری؟؟همینجوری که،هستم؟؟)
با لبخند محزونی به نوشته ها نگاه کردم..خودکارم و برداشتم و زیر اون صفحه برای بار هزارم نوشتم
(بله)
اون،اون موقع،فقط اینو میخواست...ایکاش زودتر شناخته بودمت ... اینطوری حداقل وقت بیشتری داشتیم...
با صدای در به خودم اومدم....اشکامو پاک کردم و دفتر رو روی پاتختیم گذاشتم..
+ بفرمایید
در باز شد و قامت اون تازه وارد نمایان شد..
با وارد،شدنش صاف تر نشستم و منتطر نگاهش کردم خواست میزی بگه که نگاهش روی دفتر‌قفل شد....
نگاهش میخ اون دفتر شده بود..
+ اقای مین اتفاقی افتاده؟؟
_اره.... چیزی که نمیخواستم اتفاق بیفته..

ادامه دارد...
.......................................
هالو...انیانگ هاسیو...(کیپامرا میدونن چیه😂)
هیچی دیگه... با این عر بزنین..

با تچکر😈

ONE SHOTS OF COUPLESWhere stories live. Discover now